با سلام خدمت کاربران گرامی سینماسنتر...
مدت زیادی بود که فیلم مناسبی برای تحلیل به ذهنم نمیرسید. نه به این دلیل که در بین فیلمهای قدیمی و جدید فیلمی برای تحلیل مناسب نیست که همچنان یک لیست بلند بالا در ذهن دارم که باید حس تحلیل آن ایجاد شود و بعد دربارهشان بنویسم، چندین تحلیل هم تا بیش از 5 یا 6 صفحه به نگارش درآمده و البته هیچکدام به پایان نرسیده و همچنان روی میز کارم باقی مانده است.
سرانجام برای مجله شماره 04 تصمیم به بررسی پرونده فیلم تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس گرفتم.
در میان فیلمهای به نمایش درآمده در سال 2011 کمتر فیلمی بود که ارزش تحلیل و بررسی مفصل داشته باشد. زمانی که فیلم "تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس" را دیدم، به نظرم رسید تنها فیلمی در سال 2011 است که ارزش نوشتن و وقت صرف کردن دارد. در شماره های گذشته مجله سینماسنتر به بررسی پرونده سریال زیبای فرینج در سه فصل ابتدائی پرداخته بودم و این بار تصمیم گرفتم که یک فیلم سینمائی ارزشمند را موضوع کار خود قرار دهم.
تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس اثریست در ژانر پلیسی، جنائی و در واقع جاسوسی، فیلمی که با بازی گری اولدمن ماهیت جدیدی از این نوع سینما را در برابر بیننده به تصویر می کشد.
با این که این فیلم در اسکار 2012 کاملا مورد بی مهری قرار گرفت و در واقع به آن توجهی نشد اما از دید این نگارنده تنها فیلمی بود که تمام المانهای یک اثر برتر را در خود داشت. فیلم نامه ای قوی و پرجزئیات، تیم بازیگری سطح بالا و در نهایت هم تیم فنی و کارگردانی خوش ذوق و پر حوصله. امیدوارم که مطالعه این پرونده سینمائی برای خوانندگان عزیز مفید باشد.
درباره جنگ سرد
درست از لحظهای که برلین بهدست دول پیروز افتاد، اتحاد گروهی که متفقین نامیده میشدند وارد مرحله جدیدی شد. اکنون دلیل اتحاد ظاهری آنان (آلمان نازی) از میان برداشته شده بود و سیستم جدیدی میان شرق و غرب پایه ریزی میشد. چند ماه بعد دلیل جدیدی برای افزایش حس بی اعتمادی به وجود آمد.
در ساعت هشت و سیزده دقیقه صبح روز ششم اوت سال 1945 پل تی بتز، خلبان آمریکایی، با یک فروند هواپیمای بی 52 بر فراز هیروشیما قرار گرفت و اولین بمب اتمی رسمی جهان را بر سر مردم ژاپن انداخت. سه روز بعد این اتفاق در ناکازاکی نیز تکرار شد و بلافاصله ژاپن تسلیم گردید.
پیامی واضح برای کلیه کشورهایی که خود را هم پیمان شوروی میدانستند ارسال شد؛ دیگر به هیچ عنوان شوروی و آمریکا را نمیشود در یک جبهه سیاسی فرض کرد. تکلیف کشورهای وامدار آمریکا مانند فرانسه و انگلستان روشن بود. آنها در جبهه ایالات متحده قرار داشتند و به همین سرعت جبهه غربی در سال 1949 به نام پیمان ناتو شکل گرفت. کمی پس از مرگ استالین در سال 1955، پیمان سیاسی و نظامی ورشو با فشار شوروی شکل گرفت و کشورهایی که سرزمینشان بهدست شوروی افتاده بود خود به خود در این پیمان قرار گرفتند. درست از همین زمان است که نقش سازمانهای جاسوسی بسیار گسترده میشود. کسانی که با تاریخچه جنگ جهانی آشنایی دارند میدانند که جدال جاسوسی شوروی و انگلستان حتی قبل از آغاز جنگ جهانی اول آغاز شده بود و این دو سازمان لحظهای از تحرکات هم غافل نبودند، اما پس از جنگ جهانی دوم این وضعیت به شکل جدیدی ادامه پیدا کرد. با شکلگیری بلوک شرق و غرب، اکنون سازمانهای جاسوسیای که در خط مقدم این نبرد قرار داشتند دیگر فقط با شوروری رو به رو نبودند. سازمان جاسوسی شوروی (KGB) هم تنها با یک کشور رو به رو نبود. جبههای به وسعت کل اروپا در برابر سازمانهای جاسوسی قرار داشت و این سازمانها باید با دقتی کامل تمام این گستره را کنترل میکردند.
خیلی زودتر از آنچه تصور میشد، سازمان اطلاعاتی انگلستان (Secret Intelligence Service) مشهور به SIS در اروپا مجددا در مقابل KGB قرار گرفت و این بار با عمقی بیشتر مجبور به مقابله بود، چرا که انگلستان دیگر در شرایط یک ابرقدرت جهانی نبود و شوروی در قدرتمندترین حالت خود قرار داشت. پس از ریزشهای اولیه در بین حزب کمونیست شوروی و مرگ استالین و همچنین پاکسازیهای بعد از او، KGB در موضع قدرت قرار گرفت و با گستردگی و تمرکز عالی توانست دست بالا را در میان سازمانهای جاسوسی آن زمان داشته باشد. در برخی از سازمانهای اطلاعاتی مانند فرانسه آنقدر جاسوس وجود داشت که به سختی میشد به آنها اطمینان کرد. در بین سالهای 1953 تا 1985 شاهد سهمگینترین درگیریهای جاسوسی میان سازمانهای اطلاعاتی هستیم که در اکثر آنها نیروهای SIS، CIA و KGB حاضر هستند. دلایل زیادی برای این درگیریها وجود داشت، مرگ استالین و گروهی شدن رهبری در اتحاد جماهیر شوروی، شکلگیری پیمان ورشو در سال 1955 و سرکوب انقلاب مجارستان در سال 1956 و از همه مهمتر اجرای پروژه اسپوتنیک1 در سال 1957 که جهان غرب را تکان داد.
در تمام این مدت سلسلهای مفصل از خرید و فروش جاسوسان، خیانتها، فروش اطلاعات، دزدیده شدن افراد و انواع دیگری از استخراج اطلاعات توسط سازمانهای اطلاعاتی اتفاق میافتد که در مورد هر کدام از آنها میتوان چندین کتاب نوشت.
داستان "تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس" دقیقا به همین دوران باز میگردد. دورانی پر از خیانت و خالی از اعتماد، دورهای که سرمای جنگ سرد را واقعا میشود حس کرد. اگر CIA را از محدوده درگیریهای اطلاعاتی اروپا به کنار بگذاریم خواهیم دید که دو گروه کاملا متفکر انگلیسی و روسی پشت اکثر جریانات اتفاق افتاده از کودتای 28 مرداد ایران تا نبرد اعراب و اسرائیل و ... دیگر ماجراهای بزرگ آن دوران هستند و درست است که بگوییم اطلاعات صحیح بیش از هر زمان دیگری در این دوره ارزشمند بوده است. دورهای که برای رد و بدل کردن اطلاعات هیچ راهی جز حضور فیزیکی جاسوسان در برابر هم نبود.
سیرکس!
فیلم با یک افتتاحیه 12 دقیقهای، بدون هیچ صحنه اضافهای شروع میشود و آنچه را که بیننده باید بداند، برای او مشخص میکند. کلیت ماجرا حول مرکز اطلاعاتی ارشد در اینتلیجنت سرویس میگذرد. سیرکس، محل اصلی تصمیم گیریهای سازمان SIS و در واقع اتاق عملیات و اطلاعات این سازمان است.
در اصطلاح میان سازمانی به سیرکس، اتاق لندن نیز گفته میشود. اتاق لندن در واقع سر فرماندهی کل سازمان را بر عهده دارد و از طریق کانالهای مختلف در اینتلیجنت سرویس با اتاقهای دیگر در سراسر جهان در ارتباط است. هستهای متشکل از شش نفر اعضای برجسته این سازمان در زمان شروع داستان بر این اتاق تسلط دارند و رهبری کل این گروه بر عهده فردی به نام "کنترل" (احتمالا یک اسم مستعار و با بازی جان هارت) است. افراد دیگری که در این گروه حضور دارند عبارتند از جرج اسمایلی (گری اولدمن)، بیل هیدن (کالین فرث)، پرسی آللاین (توبی جونز)، روی بلاند (سیاران هیندز) و توبی استرهاوس (دیوید دنکیک).
در این گروه کوچک رهبری، مانند هر سازمان دیگری، هم عنصر حسادت وجود دارد و هم دغدغههای رسیدن به مقام ریاست که البته باید برای موفقیت تا حد زیادی چاشنی وطن پرستی را نیز به آن اضافه کرد. اما دلیل شروع ماجرا هیچکدام از این موارد نیست، بلکه خیانت است! کنترل در اولین جمله فیلم به جیم پریدو میگوید: «به هیچ کس اعتماد نکن» و این جمله تعیین کننده چهارچوب اولیه ماجراست. ماجرایی که در آن نباید به کسی اعتماد کرد. دلیل این عدم اعتماد "کنترل" باز میگردد به یک ایده کلیتر درباره تمام اتفاقات پیرامون سیرکس و هجمه جاسوسی و اطلاعاتی که پیرامون این هسته مرکزی وجود دارد. "کنترل" در یک جلسه خصوصی بین اعضای سیرکس میگوید: «هیچ چیز واقعی نیست!»
این جمله در واقع مشخص کننده فضایی کاملا غیر واقعی و افرادی کاملا غیر قابل اعتماد است. رهبر اتاق لندن (سیرکس) متوجه میشود که در بین اعضای بالاترین رده اطلاعاتی یک جاسوس دو جانبه وجود دارد. "کنترل" نمیتواند به هیچ یک از اعضای گروه 5 نفره رهبری اعتماد کند، حتی به نزدیکترین دوستش جرج اسمایلی که در واقع حکم معاون او را دارد. "کنترل" دست به اقدامی با ریسک بالا میزند و یک عضو عملیاتی، به نام جیم پریدو را مأمور ملاقات با یکی از ژنرالهای عالی رتبه مجارستانی میکند، فردی که "کنترل" احتمال میدهد بتواند نام جاسوس را برای او فاش کند. اما این مأموریت توسط همان جاسوس دو جانبه از قبل لو میرود و با شکست کامل رو به رو میگردد و جیم پریدو نیز در مجارستان کشته میشود.
در افتتاحیه 12 دقیقهای فیلم، ماجرا با شروع مأموریت جیم پریدو (مارک استرانگ) آغاز میشود و در یک فرایند پیچیده با برکناری و مرگ "کنترل" و همچنین برکناری جرج اسمایلی پایان میپذیرد و به این ترتیب دوره طولانی رهبری "کنترل" بر سازمان پایان مییابد و در واقع پروژه کشف خائن با شکست رو به رو میشود. اما نکته مهم این است که ماهیت جاسوس نیز همچنان پنهان میماند و او این امکان را مییابد تا در بالاترین رده امنیتی و اطلاعاتی انگلستان به فعالیت خود ادامه دهد.
سیرکس با رهبری پرسی آللاین و همکاری بیل هیدن، روی بلاند و توبی استرهاوس به فعالیتش ادامه میدهد. داستان با این پیش زمینه آغاز میشود که "یکی از این چهار تن باید همان جاسوس دوجانبه باشد". جاسوسی که نه تنها از دام "کنترل" میگریزد، بلکه عملا سبب میشود کنترل و اسمایلی از مقام رهبری برکنار شوند.
"کنترل"
افتتاحیه فیلم را میتوان یک شروع جامع دانست. شروعی بدون صحنههای اضافه، توضیحات بی سر و ته، دیالوگهای نا مفهوم و سردرگم کننده و همچنین اطلاعات نالازم. آلفردسون (کارگردان) در همین افتتاحیه هر آنچه لازم است بیننده برای تفکیک و جناح بندی در داستان بداند، در اختیارش قرار داده است، در این باره واقعا به چیز بیشتری نیاز نیست. "تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس" فیلمی برای کسانی است که دقت میکنند و نشانهها را دنبال میکنند و از این بابت میتوان آنرا یک فیلم خاص دانست با مخاطبانی خاص. قدر مسلم همین افتتاحیه، که از دید این نگارنده کاملا واضح و مشخص است، برای برخی بینندگان گنگ و بدون جذابیتهای سینمایی خواهد بود. دلیل آن کاملا به نوع نگاه بیننده و کیفیت دید او بازمیگردد. اگر به بازیهای فکری و درگیر کننده علاقمند باشید قطعا از همان دقایق اول گرفتار فیلم خواهید شد و اگر به دنبال یک فیلم حادثهای و روتین هستید، فیلم پیش رو گزینه مناسبی برای شما نیست. به این ترتیب این فیلم مربوط به سینمایی خاص و بینندگانی خاص است و قطعا عموم با آن ارتباط درستی برقرار نخواهند کرد و در رابطه با درک آن به مشکل برخورد خواهند کرد.
از همان ابتدای کار میتوان شخصیت جرج اسمایلی را اینگونه تفسیر کرد: فردی متفکر و با قابلیتهای رهبری اما فاقد روحیه لازم در شرایط شروع فیلم، دارای نگاهی نافذ و هوشمند و البته قابل اعتماد از دید بیننده و نه داستان. از نگاه داستان، که من آنرا ناشی از نگاه غالب "کنترل" میدانم، همه غیر قابل اطمینان هستند حتی جرج اسمایلی. شخصیت جرج اسمایلی دارای سعه صدر است و به دور از دستپاچگیهای آزار دهنده. او میتواند فکر کند و تصمیم گیری صحیحی داشته باشد. داستان به انحاء مختلف بر دقت نظر و هوشمندی او صحه میگذارد؛ مانند سکانس عینک سازی و همچنین زمانی که او با گذاشتن یک چوب کوچک لای درب منزل ورود غریبهها را به منزلش چک میکند. اسمایلی فردیست کم حرف و خونسرد که از مشخصات یک عضو سازمان اطلاعاتی است. او در حساسترین لحظات نیز کنترل خود را از دست نمیدهد و تلاش میکند تا بهترین تصمیم ممکن را بگیرد. در زمان رهبری "کنترل" بر سیرکس او اطمینانی کامل به رئیس خود دارد. در زمان استعفای "کنترل" اسمایلی با این که هنوز از برکناری خود مطلع نیست اما به گفته "کنترل" اطمینان کامل دارد و عدم حضورش در سیرکس را تأیید میکند. دقیقا از همین جاست که سمت قابل اعتماد و غیر قابل اعتماد داستان نیز تعریف میشود، زیرا "کنترل" و همچنین بینندگان متوجه میشوند که عدم اصرار اسمایلی بر حضور در سیرکس مطمئنترین دلیل ممکن برای جاسوس نبودن اوست و به این ترتیب بیننده میتواند اسمایلی را به عنوان یک پایگاه امن در ذهنش برای سنجش دیگر نقاط ماجرا در نظر بگیرد.
اسمایلی فردی بیرون از سازمان است در حالیکه همچنان جاسوس فوق الذکر در حال فعالیت در سیرکس است. با مرگ "کنترل" تنها کسی که شناخت کافی و بصیرت لازم برای کشف جاسوس را دارد اسمایلی است، ضمن این که او آن قدر با "کنترل" نزدیک بوده که بتواند دلایل ذهنی او را برای حقیقت داشتن وجود جاسوس درک کند. الیور لاکون، معاون وزیر، بر اساس یک تماس از طرف عضوی رده پائینتر به نام ریکی تار (تام هاردی) مبنی بر حضور یک خائن در دایره رهبری سیرکس، تصمیم میگیرد که اسمایلی را به صورت مخفی وارد کار کند تا او در فرایندی بیرون سازمانی به کشف جاسوس اقدام کند.
از دید مقامات دولت انگلستان، در حال حاضر سیرکس قابل اعتماد نیست و به گفته معاون وزیر مانند یک کشتی سوراخ است. البته این اعتقاد با ذهنیت اعضای سیرکس و مدیر آن، پرسی آللاین، کاملا متفاوت است. آللاین هم مانند "کنترل" سالها برای سازمان امنیت انگلستان زحمت کشیده است، او فردی پر تلاش است که زمانی که از اتاق لندن دلسرد میشود تلاش میکند تا بتواند از طریقی دیگر به SIS خدمت کند. راه او برای این خدمت، اجرای پروژه ویچرکرفت است.
"کارلا"
کارلا، نام شخصی است که رهبری گروه اطلاعاتی شوروی را بر عهده دارد. این شخص که در گذشتهای دور ملاقاتی هم با جرج اسمایلی داشته است، اکنون در نقطه مقابل سیرکس قرار دارد. او نیز مانند "کنترل" دارای تجربهای طولانی در امر اطلاعات است. کارلا کسی است که با حرکتی جسورانه و آوانگارد موفق به در اختیار گرفتن یک جاسوس در قلب اطلاعات انگلستان شده است. این فرد بسیار باهوش است و نشانههای یک وطن پرست واقعی را از خود بروز میدهد. کارلا به خوبی بدنه رهبری سیرکس را میشناسد و با همین شناخت، توانسته است به یکی از افراد رده بالای سیرکس نفوذ کند.
"کنترل" بی آنکه خود در جریان قرار داشته باشد، جیم پریدو را به قربانگاه کارلا میفرستد و این در حالی است که نیات پریدو از پیش توسط جاسوس دو جانبه برای کارلا مشخص شده است. کارلا هدفی بزرگتر از به خدمت گرفتن یک جاسوس در سیرکس را در سر میپروراند و این هدف چیزی نیست جز بهدست گرفتن کنترل اتاق لندن. شاید این سؤال مطرح شود که بهدست گرفتن کنترل اتاق لندن از راه دور چه خاصیتی برای کارلا دارد؟ او که با وجود یک جاسوس دو جانبه هم اکنون هم به اندازه کافی به این حلقه دسترسی دارد.
پاسخ این سؤال پیچیده در پروژهای به نام ویچرکرفت داده میشود. جایی که به نظر میرسد محل تلاقی KGB با SIS است و در واقع محل برخورد سیرکس با کارلا...
ویچرکرفت!
ویچرکرفت، پروژهای تبادلی است مبتنی بر فرد، با اهدافی در جهت ارتقا سطح اطلاعاتی سیرکس با دریافتهایی به ظاهر دست اول که اعضای رهبری سیرکس بتوانند با آنالیز آن رویه کاری سیرکس در برابر KGB را تعیین کنند. دستاوردهای این پروژه برای طراح و برنامه ریز آن، پرسی آللاین، بسیار مهم است. او حتی توانسته است برای محل مبادلات یک خانه کاملا امن پیدا کند، محلی که هزینههای آن را دولت از بودجهای غیر رسمی میپردازد.
ویچرکرفت در واقع سازمانی در داخل سازمان دیگر است. سازمانی که در زمان حضور "کنترل" کاملا بدون اطلاع او از طریق ارتباط مستقیم آللاین با وزیر برقرار شده است. در یک سازمان اطلاعاتی به گستردگی SIS همیشه دریافت اطلاعات مهم نیست. اطلاعات خام تنها زمانی ارزش کافی پیدا میکند که مورد آنالیز قرار گرفته باشد. از دید وزارتخانه، آنالیز آللاین و بلاند از اتفاقات و رویکرد آنها، کارآمدتر از آنالیز "کنترل" و اسمایلی است و البته همین دیدگاه سبب برکناری "کنترل" و اسمایلی میشود. اما در واقع ممکن است آللاین ناخواسته در حال زدن تیشه به ریشه سازمان باشد. سؤال اینجاست که چرا؟
بنیاد اطلاعات ویچرکرفت یک نظامی روسی به نام پولیاکف است که یک جاسوس کاملا دو جانبه است. با وجود ریسک بالای این رد و بدل اطلاعات، آللاین آنرا قبول کرده است تا بتواند در دورهای که به قول وزارتخانه، سیرکس یک کشتی سوراخ است برای خود اعتباری دست و پا کند.
در مورد ویچرکرفت دو نظریه منفی وجود دارد. اول اینکه ممکن است پولیاکف واقعا در خدمت SIS نباشد و اطلاعات نادرستی به SIS برساند و نظریه دوم این که ممکن است جاسوسی که در سیرکس حضور دارد از طریق ویچرکرفت اطلاعات معکوسی را به دست روسها و در واقع کارلا برساند. هر دو دلیل همچنان برای معاون وزیر، الیور لاکون، مطرح هستند اما سیرکسی که مدیریت آن در دستان آللاین است کلا به ویچرکرفت مانند یک جواهر نگاه میکند. دلیل این جواهر پنداری در اهداف متعالیتری از دید آللاین پنهان است. با توجه به پروژه شکست خورده بوداپست ارتباط اطلاعاتی SIS با برادر آمریکاییاش، CIA، قطع گردیده است. در واقع طرف آمریکایی دیگر نمیتواند به سیرکس اطمینان کند. این عدم اطمینان سبب به وجود آمدن پروژه ویچرکرفت شده است. ویچرکرفت از دید آللاین میتواند اعتماد از دست رفته را به طرف آمریکایی بازگرداند تا خط اطلاعاتی بین سیرکس و سیا مجددا برقرار گردد. از سوی دیگر به نظر میرسد که این برقراری ارتباط بین طرف انگلیسی و آمریکایی برای روسها هم بسیار مهم است. در صورتی که ویچرکرفت یک پروژه برگشت اطلاعات مفید برای کارلا باشد او با این حرکت دست به یک بازی برد/برد زده است.
"لحظات هفدهگانه بهاری"
"توماس آلفردسون" در "تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس" تلاش میکند که از فضای مدرن سینمای جهان فاصله بگیرد و بدون توجه به اقبال عمومی به فیلمهای جاسوسی و سراسر حادثه روز، فیلمی بسازد که در آن تفکر حرف اول را بزند. در فیلم همه هیجانات یک اثر برونگرا و حرکت مدار (که پارامترهای امروزی فیلمهای جاسوسی هستند) به نفع دورنگرایی و تعقل سرکوب شده است. این درونگرایی را از بازی هنرپیشگان گرفته تا کادر فنی فیلم میتوان دید و حس کرد که البته فرم فیلم هم تا حد زیادی وابسته به همین تفکر و فاصله گیری از اکشن است.
فضای فیلم "تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس" منعکس کننده اتمسفر سرد و بی روح دوران جنگ سرد است. فیلمساز در این فضا که کاملا به دور از مبالغه و بزرگ نمایی است، از ابتدا تلاش میکند تا بیننده را قانع کند که دیدگاه خود را نسبت به دوران جنگ سرد ترمیم کند و با پیش فرضهای جدیدی به دیدن فیلم بنشیند. افراد عضو گروه رهبری سیرکس به نوبه خود به شدت از فضای مأمورانی چون 007 و امثال آن دور هستند و تلاش میکنند که گرفتاریهای اطلاعاتی را با فکر و آنالیز حل کنند و این در حالی است که برخوردهای فیزیکی در ردههایی بسیار پایینتر اتفاق میافتند. اسمایلی به عنوان فرد اول فیلم در بردارنده یک به یک پارامترهای یک آنالیزور اطلاعات است.
به همین دلیل است که در فضایی آکنده از بی اعتمادی و شکست در سازمان انگلیسی به جرج اسمایلی پیشنهاد پیدا کردن جاسوس دو جانبه داده میشود. اسمایلی با اینکه در مورد قبول پروژه کشف جاسوس مردد است اما به دلایل مهمی آنرا قبول میکند؛ دوستی دیرینه با "کنترل" و اثبات نظریه وجود جاسوس و در نهایت اینکه الیور لاکون سیرکس را میراث افرادی نظیر کنترل و اسمایلی میداند، میراثی که برای آن زحمت کشیده شده است و باید حفظ شود و امن باشد. وفاداری، اعتماد و میهن پرستی را کاملا میتوان در چشمان اسمایلی دید و الیور لاکون بر روی این موارد حساب کرده است. اسمایلی گروهی وفادار به خود ایجاد میکند، پیتر گولیم و مأموری بازنشسته به نام مندل.
یکی از سکانسهای فیلم حضور یک حشره مزاحم را در اتوموبیل به تصویر میکشد. برخورد افراد حاضر در اتوموبیل با این مسأله کاملا نشان دهنده واکنش افراد مختلف سازمان به وقایع اطرافشان است. در همین سکانس پر معنی، در حالی که پیتر گولیم (به عنوان یک عنصر عملیاتی) به شدت تلاش میکند که با دست به مقابله حشره برود، مندل، دیگر عضو گروه، کاملا بی واکنش است و در نهایت کسی که فکر میکند باید حشره را از ماشین بیرون کند جرج اسمایلی است که با پایین کشیدن شیشه به راحتی این اتفاق را رقم میزند. به راحتی میشود فهمید که چرا اسمایلی رهبر این گروه است. او کسی است که وقایع را تحلیل میکند و بر اساس تحلیل صحیحی که دارد واکنشی در خور به آن رخداد و یا اطلاعات نشان میدهد. در این جا نیاز به استفاده از زور نیست، تنها ذهن است که باید هوشیار و فعال باشد.
فیلمساز از همان افتتاحیه دست به شخصیت پردازی میزند. هرچند که به دلیل تعدد شخصیتها این عملیات در افتتاحیه کامل نمیشود اما در مورد "کنترل"، اسمایلی و آللاین تکمیل است و برای ادامه داستان کافی. جنبههای مختلف شخصیت اسمایلی به تدریج کاملتر میشود و این تکمیل تدریجی همزمان با تکمیل تدریجی پازل داستانی است. پازلی که فیلمساز در برابر بیننده قرار میدهد، تنها با فیلمنامه ای پر جزئیات و دقیق به موفقیت میرسد. این پازل در ابتدا حاشیههای بسیاری دارد که همه آنها با موفقیت به بدنه اصلی فیلم پیوند خوردهاند. حقیقتی که در مورد چنین ماجرایی وجود دارد این است که این ژانر طرفداران خاص خود را دارد، طرفدارانی که حوصله کافی برای چنین داستانی دارند. قطعا کسانی که زمانی طرفدار پرو پا قرص داستانهایی قدرتمند و پر جزئیات مانند "لحظات هفدهگانه بهاری" (که در ایران با نام جنگ سرد پخش شد) بودهاند، به شدت از وقایع و داستان این فیلم نیز لذت خواهند برد.
"انجیل"
فیلم حاوی چند سرگذشت است که به نظر حاشیهای میرسند. این سرگذشتها که در جای خود دارای مفاهیم عمیقی هستند، بیش از بدنه اصلی فیلم بیننده را با فضای سرد و خطرناک آن دوران آشنا میکنند. این سرگذشتها سبب ایجاد حس دراماتیک داستان هستند. مهمترین داستان در این رابطه را میتوان سرگذشت "جیم پریدو" دانست.
این که چرا سرگذشت جیم پریدو به این داستان معنی میبخشد ارتباط دقیقی به دلایل وارد شدن یک فرد به یک سازمان اطلاعاتی دارد. جیم پریدو که خود یک قربانی در این سازمان است توسط یکی از بهترین دوستان خود در سازمان فدا میشود و هر چند که زندگیاش نجات پیدا میکند، اما ماهیتش برای همیشه از بین میرود. پریدو پس از مرگ ظاهری در مأموریت بوداپست مبادله میشود و به عنوان یک عنصر خارج از سازمان به زندگی ادامه میدهد. وی اکنون در جایگاه یک معلم قرار گرفته است و رفتارش با یکی از شاگردان به نام "بیل" کاملا در همان مسیری قرار دارد که سبب باز شدن پای فردی به یک سیستم اطلاعاتی میشود. جیم پریدو به طور ناخودآگاه با رفتارش، بیل را مبدل به یک مراقب برای دیگر افراد گروه میکند. جیم پریدو در انتهای داستان بیل را از قید ارتباط با خودش آزاد میکند و او را از خود میراند و این رفتار کاملا در راستای ایجاد کردن یک زندگی عادی برای اوست. پریدو مطمئن است که ادامه ایجاد این خلقیات برای بیل سبب ایجاد دردی بی انتها در زندگی او خواهد شد، ایجاد دنیایی پر از اندوه، از دست دادن دوستان و نزدیکان، خیانت و دنیایی به دور از هر نوع نشاط ...
سرگذشت دیگری که در داستان وجود دارد مربوط به اتفاقات رخ داده برای ریکی تار است. با اینکه در داستان ریکی تار تنها آن بخش داستان که مربوط به معرفی جاسوس دوجانبه است اهمیت دارد، اما به طور کلی سرگذشت او ترسیم کننده بخش مهمی از فضای جاسوسی آن روزگار است. همانطور که احتمالا خوانندگان عزیز مطلع هستند کشورهایی مثل ترکیه، اتریش، مجارستان، آلمان شرقی و یونان از جمله مراکز مهم ارتباطات جاسوسان و رد و بدل اطلاعات بین مأمورین اطلاعاتی بود. داستان ریکی تار که اتفاقات آن در ترکیه رخ میدهد اطلاعات مفیدی در مورد چگونگی این نوع ارتباطات در این کشور به بیننده میدهد. در این سرگذشت شاهد شگردهای نفوذ به زندگی خصوصی مأموران، حذف خائنان، انتقال افراد به دیگر کشورها و روشهای برقراری ارتباط در آن دوران هستیم. این اطلاعات و البته درام جاری بر سرگذشت ریکی تار سبب شکلگیری درام بدنه اصلی فیلم نیز هست، زیرا یکی از اتفاقات دراماتیک فیلم، مرگ ایرنا با وجود تمام تلاشهای ریکی در جهت حفظ اوست. ریکی تار تاوان یک اشتباه بزرگ را میدهد، اینکه فراموش میکند که اطلاعات ارزشمند ایرنا درباره جاسوس دو جانبه را نباید برای افرادی بفرستد که یقینا یکی از آنها همان جاسوس دو جانبه است.
سرگذشت ایرنا در بخش حساسی با سرگذشت جیم پریدو به شکلی کاملا اتفاقی گره میخورد. در واقع این بخش یکی از همان اتفاقات ناگزیر دنیای جاسوسان است. مرگ ایرنا، در حالیکه جیم پریدو نه میداند که او کیست و نه میداند که چرا میمیرد، بسیار غم انگیز است. ضمن اینکه او قربانی خشونت بی انتهای جاری در مبادلات جاسوسان است. ریکی تار در زمانی بعدتر همچنان در تلاشی بی نتیجه برای نجات ایرناست.
سرگذشت توبی استرهاوس نیز از جمله سرگذشتهای جالب و آموزنده داستان است. سرگذشت یکی از همان افرادی که در همهمه پاکسازیهای درون سازمانی در بلوک شرق توسط "کنترل" به خدمت گرفته میشود. "کنترل" به استرهاوس بها میدهد و این بها دادن سبب میشود که او تا قرارگیری ردههای بالای سازمان پیشرفت کند. در یک غافلگیری بزرگ، زمانیکه استرهاوس در برابر اسمایلی قرار میگیرد، میتوانیم او را در حالت زبونی و ضعف کامل ببینیم. با اینکه برای اسمایلی هم مسجل شده که استرهاوس جاسوس نیست، اما مسأله مهمتری از دیدگاه اسمایلی وجود دارد، اینکه استرهاوس به چه رئیسی خدمت میکند!
سرگذشت استرهاوس یکی دیگر از کلیدهای نهائی داستان است. او در واقع کلید محلی را در اختیار اسمایلی میگذارد که خانه امن ویچرکرفت به حساب میآید.
عشق و تعصب...
اگر بگویم که "تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس" داستانی درباره عشق و تعصب است، کلامی به گزاف نگفتهام. داستان این فیلم در سال 1973 تا 1974 آغاز میشود، دقیقا از جاییکه "کنترل" نامه استعفای خود را امضا میکند. اما این داستان از خیلی قبلتر و در واقع از سال 1955 شروع شده است.
در سکانس استثنایی مکالمه جرج اسمایلی و پیتر گولیم، که پس از پیدا شدن ریکی تار اتفاق میافتد، جرج اسمایلی به ذکر تنها برخوردی که با کارلا داشته است میپردازد. این برخورد که در نوع خود بسیار شگفت انگیز است، در واقع آغاز کننده جدالی طولانی بین این دو تن بوده است. اسمایلی در این سکانس، که با بازی بی نظیر گری اولدمن مبدل به یکی از سکانسهای به یادماندنی در تاریخ سینما شده است، به ذکر خاطرهای میپردازد که در آن تلاش کرده است تا کارلا را به پیوستن به سازمان اطلاعات انگلستان تشویق کند. این برخورد از بسیاری جهات جالب توجه است. از طرفی کارلا تنها دو گزینه پیش رو ندارد، پیوستن به SIS و یا اعدام شدن در مسکو و از طرف دیگر اسمایلی تنها چند ساعت برای راضی نمودن کارلا زمان در اختیار دارد.
از تحلیل این سکانس و گفتههای اسمایلی میتوان به این نتیجه رسید که کارلا و اسمایلی در همین برخورد بیش از آنکه به دلیل ایجاد برخورد (پیوستن کارلا به SIS) فکر کنند به آنالیز یکدیگر پرداختهاند و دقیقا نقاط ضعف و قدرت یکدیگر را مورد بررسی قرار دادهاند.
از دید اسمایلی، کارلا مردیست میهن پرست که حتی اعدام در میهن را به کار در سیستم جاسوسی رقیب ترجیح داده است. او فردی معتقد و کاملا متعصب نسبت به سیستمی است که در آن کار میکند. کارلا از دید اسمایلی دارای نقطه ضعف بزرگی است، این نقطه ضعف همان تعصب کارلاست که اسمایلی معتقد است سرانجام سبب شکستش خواهد شد. شکست در اینجا به مفهوم نابودی و یا شکستی کلی نیست، بلکه به مفهوم از دست دادن مهره وی به عنوان یک جاسوس دو جانبه است و در واقع خارج شدن از نقطه برتری.
اما به نظر میرسد که تنها اسمایلی نبوده که به آنالیز کارلا پرداخته است. کارلا که در همین دیدار متوجه هوش سرشار اسمایلی میشود، در عین حال نقطه ضعف بزرگی را نیز در اسمایلی کشف میکند. اسمایلی فردیست خانواده دوست که علاقه و عشق عمیقی به همسرش دارد. این عشق دقیقا همان چیزی است که اسمایلی ممکن است از آنجا ضربه پذیر باشد.
به نظر میرسد تا زمانیکه اسمایلی هوشیاری لازم در برخورد با اتفاقات اطراف را داشته، سیرکس هم تا حد بالایی آسیب ناپذیر بوده است و زمانیکه اسمایلی متوجه ارتباط همسرش با فرد دیگری میشود در واقع سه چیز از دست میرود؛ اول همسرش، دوم تمرکزش و سوم آسیب ناپذیری سیرکس.
تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس
بخشهای مختلف این پازل بزرگ اکنون در اختیار جرج اسمایلی قرار گرفته است. حال مشخص است که نقشه کارلا چه بوده و هدف از پروژه ویچرکرفت چیست. وزیر و معاونش با اینکه ابتدا مقاومت زیادی در برابر ایدههای اسمایلی نشان میدهند اما خودشان هم به خوبی میدانند که ویچرکرفت همان سوراخ بزرگی است که کشتی سازمان اطلاعاتی انگلستان را به گل نشانده است و در صورت ادامه این روند دیگر هیچ سازمانی حسابی بر روی آنها باز نخواهد کرد.
جمله مشهور کارلا که ایرنا آن را برای ریکی تار بیان کرده بود در اینجا عمق مشکلی که در سازمان اطلاعاتی انگلستان وجود دارد را نشان میدهد: «هر چیزی که لندن آنرا طلا میپندارد، در واقع آشغالی است که در مسکو ساخته شده است». مشخص است که نه اسمایلی و نه وزیر و معاونش نخواهند توانست این ننگ را بیش از این تحمل کنند و شاهد نابودی سازمانی باشند که افرادی مثل "کنترل" با مشکلات فراوان آن را در طول جنگ جهانی دوم سامان دادند و قدرتمند ساختند.
اسمایلی سرانجام تأیید لازم برای شروع عملیات نهاییاش را بهدست میآورد. ریکی تار، استارتر عملیات تله است و استرهاوس محل تله را در اختیار اسمایلی قرار داده است. آنچه باید انجام شود یک تماس دیگر از طرف ریکی تار است تا گروه رهبران سیرکس مجبور به واکنش شوند. جاسوس دو جانبه میداند که احتمال با خبر بودن ریکی تار از ماهیت جاسوس وجود دارد. بنابراین اولین واکنشی که نشان خواهد داد اطلاع دادن به پولیاکف است تا به وسیله دسترسیهای کارلا هر چه سریعتر کلک ریکی تار را برای همیشه بکنند و این در حالی است که اسمایلی و گولیم در خانه امن ویچرکرفت به انتظار پولیاکف و جاسوس نشستهاند.
استرس مثبت ایجاد شده در جهت شناسایی جاسوس در لحظات پایانی به اوج خود میرسد و در نهایت برنامه ریزی اسمایلی منجر به شناسایی جاسوس میشود. بیل هیدن، فردیست که داستان بیش از آنکه بر ماهیت اطلاعاتی او صحه بگذارد بر روابطش با دیگران تمرکز کرده است. به همین دلیل تقریبا شناسایی او پیش از پایان بندی داستان امری مشکل است. هیدن فردیست که با همسر اسمایلی رابطه دارد و اولین کسی است که نسبت به کشته شدن جیم پریدو واکنش نشان میدهد. او کسی است که خود را بیش از آللاین، بلاند و استرهاوس به "کنترل" نزدیک میدانست و در نهایت هیدن کسی است که با اجرای نقشه کارلا و ایجاد ارتباط با همسر اسمایلی توانست خود را از دایره شک اسمایلی خارج کند. با اینکه بیشتر این برنامه ریزیها را کارلا انجام داده بود، اما هیدن به خوبی از پس اجرای تک تک برنامههای او بر آمده بود.
ماجرای فیلم در واقع یک روال اوج به اوج را طی میکند. روالی که در شروع آن گروه "کنترل" در اوج هستند و در انتهایش باز هم به اوج بازمیگردند. البته در ابتدا با "کنترل" و در انتها بدون "کنترل". گفتگوی نهایی اسمایلی، در قالب رهبر جدید سیرکس، و بیل هیدن، در قالب یک جاسوس و مهره سوخته، دارای نکات زیادی است. این مکالمه قبل از هر چیز اشاره مستقیمی دارد به زمانی که هنوز خطوط بین دوستان و دشمنان از میان نرفته بود. اسمایلی در محل حبس هیدن با حسرت به عکسی از یک رویارویی دریایی در جنگ جهانی دوم نگاه میکند. اکنون دیگر به سختی میشود تشخیص داد که چه کسی دوست است و چه کسی دشمن.
اسمایلی در این سکانس در یکی از معدود واکنشهای تندش در پاسخ هیدن که میگوید او پادوی کارلا نیست، میگوید: پس تو چی هستی؟
این گفته دقیقا مشخص کننده فاصله یک فرد خادم مانند پریدو و یک خائن مانند هیدن در ذهن فرد وطن پرستی مانند اسمایلی است. از دید اسمایلی یک فرد یا خادم کشورش است و یا هیچ نیست. هیدن خود را فردی میداند که اثر خود را در جهان گذاشته است. اما مهم این است که این اثر چیست و چه نتایجی در بر دارد. هیدن غرب را کثیف میخواند، اما مهم این است که در این سیستم هیچ چیز پاکیزهای وجود ندارد. این روال نه تنها در سال 1973 کثیف بوده که همچنان کثیف است و کثیفتر هم شده است. برای اسمایلی اما این مسأله چیزی بیشتر از پیروزی است. او با یک تیر نشانهای مختلفی را هدف گرفته بود؛ اعاده حیثیت از خودش و "کنترل"، بیرون انداختن مگس مزاحم سیرکس، پاکسازی سیرکس از افراد ضعیفی مانند استرهاوس و در نهایت بازگشت پیروزمندانه به سیرکس و این بار در جایگاه رهبری اتاق لندن. برای اسمایلی این پیروزی نتیجه دیگری نیز در بر دارد؛ او در همان گفتگوی دو نفره با هیدن به نکته دیگری هم پی میبرد، ساختگی بودن ارتباط هیدن با همسرش "آن"،"آن" در این ماجرا بازیچه یک رفتار ساختگی از طرف هیدن بوده است. با اینکه خیانت "آن" غیر قابل بخشش است اما نکتهای مهم در این میان وجود دارد؛ اسمایلی شغلی پر خطر دارد که خواه ناخواه خانواده و همسر او نیز ممکن است به خاطر این شغل در موقعیتهای غیر قابل پیش بینیای قرار بگیرند. اکنون "آن" در یکی از همین موقعیتها قرار گرفته است. اسمایلی قابلیت بخشیدن دارد. در سکانسی که او به منزل خود میرود و "آن" را در منزل میبیند، تنها با همان نوازش کوتاهی که میبینیم میتوان حس کرد که "آن" بخشیده شده است.
با این که اسمایلی میتواند همسرش را ببخشد، اما نه او و نه سازمان و نه جیم پریدو نمیتوانند خائن را ببخشند و مهمتر اینکه طبق یک قانون نانوشته این خائن است که هیچگاه نمیتواند خود را ببخشد. با اینکه طبق روال بین سازمانهای جاسوسی افراد لو رفته مبادله میشوند، اما جیم پریدو با تمام دوستیای که با هیدن دارد سرانجام به زندگی او خاتمه میدهد. طبق گفته اسمایلی و هیدن، شب قبل از مأموریت بوداپست جیم پریدو که خود را دوست هیدن میدانست سعی کرد تا به او اخطار بدهد، اما هیدن نه تنها اخطار او را نادیده گرفت که اقدام به لو دادن او به عوامل کارلا کرد. جیم پریدو امیدوار بود که هیدن او را نخواهد فروخت اما به نظر میرسد که هیدن هم راهی جز این نداشته است. اشکهای پریدو در زمان کشتن هیدن نشان از عمق دوستیای دارد که پریدو نسبت به هیدن احساس میکند. با وجود خائن بودن هیدن اما مرگ او در پایان داستان دارای بار درام است.
پایان بندی فیلم مانند افتتاحیه آن به دور از پرگویی و پیچیدگی است، این پایان بندی که با ترانه زیبای لامر اثر زیبای آلبرتو ایگلسیاس همراه شده است، تقریبا سرنوشت همه عناصر داستان را رقم میزند. این پایان بندی از جهات مختلف دراماتیک است که تنها یکی از این جهات، کشته شدن هیدن به دست پریدوست. مواجه شدن ریکی تار در زیر باران با حقیقت مرگ ایرنا در شکنجه گاه روسها، برکناری آللاین در حالیکه هیچ خیانتی نکرده بود، بخشش "آن" توسط اسمایلی که نشان از پیروزی عشق اسمایلی بر تعصب کارلاست و در نهایت حسرت برای فردی هوشمند مانند "کنترل" که دیگر راهی برای بازگشتش نیست.
بازگشت اسمایلی به سیرکس یک بازگشت معمولی نیست. در چهره او میتوان روحیه جدیدی یافت که قطعا میتوان رگههای برقراری مجدد زندگی زناشوییاش را در آن دید و همچنین شادی ناشی از تفوق بر دشمنانش را، این یک بازگشت پرشکوه است به اتاق لندن "سیرکس".
برآیند...
"تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس" به دلایل زیادی از جمله فیلمهای برتر ژانر پلیسی/جاسوسی است. در این فیلم با داستانی مواجهیم که برگرفته از یک تکست قدرتمند است و این تکست در نوع خود تولید کننده فیلم نامهای وسیع و هوشمندانه بوده است. با اینکه فیلم در فستیوالهای آمریکایی مورد توجه واقع نشد اما در خارج از ایالات متحده، بیش از 20 جایزه ارزشمند بهدست آورد که جایزه بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول مرد و بهترین موسیقی متن در اکثر این فستیوالها به بریجیت اوکانر و پیتر استراگان، گری اولدمن و آلبرتو ایگلسیاس تعلق گرفت.
توماس آلفردسون که فیلمسازی اروپایی است، در این فیلم توانسته است ترکیب دقیقی از فیلمبرداری، تدوین، صدابرداری و طراحی صحنه را در جهت انتقال هر چه بهتر مفاهیم مورد نظرش به کار بگیرد. زاویه بندی هدفمند دوربین و ترکیب رنگ مناسب با شرایط زمانی فیلم باعث شده است که شاهد فیلمبرداری پخته و مفهومی در فیلم باشیم. فیلم در طراحی صحنه نیز دارای راندمان بسیار خوبی است. دیوران، طراح صحنه اثر که قبلا دو بار در سال 2005 و 2007 نامزد اسکار شده بود، در این فیلم باید فضایی را متعلق به 45 سال پیش طراحی میکرد که از پس این کار به خوبی برآمده است. البته امسال دیوران توانست برای آنا کارنینا جایزه اسکار بهترین طراحی صحنه را بهدست آورد که خود نشان از ذوق این طراح صحنه در کارش است.
نقطه اوج هنر آلفردسون در این فیلم عدم پرداخت به جدالهای بی فایده و فیزیکی در اثری پلیسی/ جاسوسی است. کاری که اکثر فیلمسازان تصور میکنند وجود آن در فیلم سبب ارتقا سطح فیلمشان میشود و امسال شاهد بودیم که به همین دلیل فیلمهایی نظیر قسمت چهارم بورن و اسکای فال عملا مبدل به اکشنهایی بی سر و ته شدند. در این فیلم، فیلمساز قصد آموزش سیستم کاری جاسوسان به بیننده را ندارد. او تلاش میکند تا بیننده را در جهت خواستههای خود به چالش بکشد و او را درگیر داستانش کند. نقطه قوت فیلمنامه نیز در داستان مدار بودنش است. همان طور که در تحلیل هم گفته شد، این فیلمنامه دارای یک داستان اصلی و چند سرگذشت جنبی اما پیوند خورده به بدنه اصلی است. در زمانیکه سرگذشتهای جنبی به طور یکجا و یا جدا جدا به تعریف فضا و هنجارها و ناهنجاریها میپردازند، داستان اصلی با تکیه بر فرآیند یافتن جاسوس به راه خود ادامه میدهد و این امر سبب میشود تا بیننده به طور ناخودآگاه در جریان حقایقی از دنیای جاسوسان قرار بگیرد که آشنایی با آنها سبب درک بهتر داستان در ادامه مسیر تا به پایان است.
یکی از نقاط قوت فیلم، بازی قابل قبول و بعضا قدرتمند بازیگران فیلم است. بازی گری اولدمن یکی از معدود نقشهای به شدت درونگرای وی در سالهای اخیر است. همه این بازیگر را همیشه در نقشهای به شدت فعال و برونگرا به خاطر دارند، اما در این فیلم اولدمن با تغییر 180 درجه سبک بازی خود توانسته است آفریننده شخصیتی باشد که قطعا به یاد علاقمندان خواهد ماند. اوج این بازی پخته را میتوانیم در همان سکانس مشهور خاطرهای از کارلا ببینیم. دیگر بازیگران نظیر کالین فرث، یان هارت، تام هاردی و توبی جونز نیز بسیار پخته ظاهر شدهاند و تیم بازیگری به طور کل در این فیلم موفق بوده است.
از دیگر نقاط قوت فیلم میتوان به موسیقی زیبای آن اشاره کرد. موسیقیای که پا به پای فیلم پیش میرود و نقش بزرگی در انتقال حس داستان به بیننده دارد. آلبرتو ایگلسیاس با موسیقی این اثر همگام با ضربآهنگ آرام فیلم پیش میرود و در عین حال حس استرس و هیجان را نیز منتقل میکند. در مواردی که در فیلم از ترانهها استفاده شده است، ایگلسیاس تلاش کرده تا از موسیقی روسی و فرانسوی استفاده کند. استفاده از ترانههای روسی با توجه به تسلط اکثر مأمورین SIS به زبان روسی، کاملا درست و قابل درک است. باید یادی کرد از ترانه زیبای لامر به زبان فرانسوی که ترکیب آن با اختتامیه فیلم به شدت بر تأثیر گذاری و کیفیت این پایان بندی افزوده است.
در پایان باید عرض کنم که این فیلم از معدود آثار سینمائی سالهای اخیر بود که توانست بنده را جذب کند و از آن لذت ببرم. شاید علاقه به این ژانر در جذابیت این فیلم مؤثر بوده باشد اما قدر مسلم داستان دارای شاخصههای بسیار خوبی در این ژانر است. کمتر فیلمی را در سالهای گذشته دیدهام که با این حد پرداخت به جزئیات بتواند موجز و به دور از پرگویی و پرداخت بیجا باشد. فیلم در حد لازم اطلاعات میدهد و در حد لازم شخصیت پردازی میکند. با اینکه کاراکترهای زیادی در فیلم وجود دارد اما در مورد آنها دچار زیاده گویی نمیشود و در مورد هر کدام از آنها به حد کفایت دیتا به بیننده منتقل میکند. در جاییکه لازم است بیننده اطلاعات وسیعی داشته باشد، میبینیم که گذشته شخصی مثل کارلا را از سال 1955 برای بیننده بیان میکند و در جایی که لازم نیست مثل زندگی مندل، فقط در این حد میدانیم که او کارمندی بازنشسته است و قرار است با گروه همکاری کند.
دیدن این فیلم را به کسانی که به دنبال پیگیری داستانهای پیچیده و خاص هستند و علاقهای به دیدن وقایع تکراری پلیسی و اکشنهای جاسوسی هالیوودی ندارند، توصیه میکنم.
ارادتمند. فرخ فرمان
بیست و پنجم اسفندماه یکهزار و سیصد و نود یک
|
نظرات
فید آر اس اس مربوط به نظرات این مطلب