تحلیل و بررسی سینمای جهان
Cwa.55- تحليل و بررسي فيلـــــــم به دنبال خوشبختی (The Pursuit Of Happyness)
- توضیحات
-
تاریخ ایجاد در پنج شنبه, 11 آبان 1391 19:25
-
نوشته شده توسط مدیریت سایت
-
بازدید: 5468
|
نام فیلم: در جستجوی خوشبختی |
|
|
|
|
|
اطلاعات فیلم |
|
|
تهیه کنندگان: تاد بلک ، جیسون بلومنثال ، جیمز لسیتر ، ویل اسمیت ، استیو تیش
کارگردان: گابریل موچینو
نویسنده: استیو کانرد
موزیک متن: آندره گوئرا
فیلمبردار: فدان پمپمیچل
انتخاب بازیگر: دنیس کماین
کارگردان هنری: دیوید اف.کلاسن
طراح صحنه و لباس: شارن دیویس
تدوین: هیوز وینبورن |
|
|
بازیگران |
|
|
ویل اسمیت : کریس گاردنر
جدن اسمیت: کریستوفر
ثاندی نیوتن: لیندا
برایان هَو: جی توئیستل
جیمز کارن : مارتین فرومن |
|
|
اطلاعات دیگر |
|
|
ژانر: بیوگرافی - درام
تاریخ نمایش:15 دسامبر 2006، در آمریکا
درجه نمایش PG-13
زمان فیلم: 117 دقیقه
شرکت تولید کننده: کلمبیا پیکچرز
محصول ایالات متحده
بودجه: 55 میلیون دلار
فروش کل: 304 میلیون دلار
نمره در IMDB: 7.8 از 10 از بین 101089 رای |
|
|
افتخارات و جوایز |
|
|
برنده جایزه "جشنواره موسیقی ASCAP" برای Andrea Guerra به خاطر برترین فیلم باکس آفیس در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد برای "ویل اسمیت" از جشنواره اسکار در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش مرد از جشنواره " Black Reel" برای "ویل اسمیت" در سال 2007
نامزد جایزه بهترین اجرا از جشنواره " Black Reel" برای "جدن اسمیت" در سال 2007
نامزد جایزه بهترین تهیه کننده فیلم از جشنواره " Black Reel" برای Will Smith وTeddy Zee وSteve Tisch وJames Lassiter و Todd Black و Jason Blumenthal در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش مرد از جشنواره منتقدین برای "ویل اسمیت" در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر خردسال از از جشنواره منتقدین برای "جدن اسمیت" در سال 2007
برنده جایزه بهترین فیلم سال از جشنواره Capri, Hollywood در سال 2006
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش مرد از انجمن منتقدان شیکاگو، برای "ویل اسمیت" در سال 2006
نامزد جایزه بهترین فیلم خارجی از جشنواره David di Donatello، برای Gabriele Muccino در سال 2007
نامزد جایزه جشنواره گلدن گلاب برای بهترین موسیقی متن در سال 2007
نامزد جایزه جشنواره گلدن گلاب برای بهترین اجرا در فیلمهای درام، برای "ویل اسمیت" در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد از Image Awards، برای "ویل اسمیت" در سال 2007 |
|
|
تحلیل و بررسی از امیرحسین بهرامی |
|
|
این تحلیل تحت کپی رایت سایت سینماسنتر منتشر شده است لذا هر گونه کپی از این نوشته بدون مجوز نویسنده و سایت سینماسنتر CinemaCenter.ir نقض آشکار قوانین کپی رایت محسوب میگردد. |
|
|
|
|
|
تحلیل فیلم به دنبال خوشبختی |
|
|
تحلیل فیلـــــــــــم به دنبال خوشبختی
میلیونری که از هیچ شروع کرد...
کریستوفر پائول گاردنر متولد نهم فوریه سال ۱۹۵۴، یک میلیونر، کارآفرین، سخنران چیره دست و همچنین یک انسان خَیر و بشر دوست است. داستان زندگي او از سال ۱۹۸۰ شروع ميشود. او یک بی خانمان و خرده فروش اسکنرهای پزشکی است که مشتری زیادی هم ندارد. از لحاظ مالی در وضع بدیست و به همراه همسرش لیندا و پسرش کریستوفر زندگی سختی را دارد تا اینکه لیندا (همسرش) او را ترک ميكند. حال دغدغه کریس نگه داشتن شغلش و همچنین نگهداری از فرزند کوچکش است. کریس بعد از کشیدن مشقت های زیاد از قبیل خوابیدن در مترو، بی غذایی و هزاران مصیبتی که یک بی خانمان متحمل میشود، بعد از نشان دادن هوش و استعداد خود در امر بازاریابی وسائل پزشکی، در شرکت مزبور استخدام، و همین امر و تلاش بی وقفه کریس باعث می شود تا او شرکت سرمایه گذاری خود را با نامGardner rich & co پایه گذاری کند، که در سال ۲۰۰۶ سرمایه این شرکت، چیزی بالغ بر ۶۵ میلیون دلار تخمین زده شده است .
دورنمایی از فیلم
دوربین، شهر، ساختمانها، و مردم مختلفی را نشان میدهد که در تکاپو هستند، و اندکی بعد گدایی را نشان میدهد که در وضعی اسفبار در پیاده رو افتاده و هیچ تلاشی برای زندگی اش نمیکند. و کسانی را نشان مي دهد که زمان را غنیمت شمرده و مدام به ساعت های مچی خود مینگرند.
زندگی چقدر برای ما ارزش دارد؟ ما برای زندگی خود چه کارهایی کرده ایم؟ چه کارهایی لازم بوده تا انجام دهیم؟
مشکلاتی در زندگی افراد رخ میدهد، حتی آنهایی هم که خوشبخت به نظر میرسند، مشکلاتی را پیش رو دارند. در این مواقع اهمیت ندادن به حوادث بدی که در گذشته افتاده و امید داشتن به آینده چنان کار راحت و آسانی به نظر نمیرسد. این همان کاری است که "کریس گاردنر" انجام داد. انسانهای بسیار زیادی وجود دارند که میخواهند در زندگی خوشبخت شوند، اما عده کمی از آنها به این آرزو دست میابند. آنهایی که نمیتوانند به خوشبختی برسند، اراده رسیدن به آن را دارند، اما خیال میکنند که دارند برای رسیدن به آن تلاش میکنند.
"کریس" گفت: "هنوز اون لحظه رو یادمه، همه اونا به نظرم خوشبخت میومدن، پس چرا من نتونم مثل اونا باشم؟" گاهی جملات، لحظات، افکار و هرچیز کوچک دیگری میتواند زندگی انسان را زیر و رو کند. که این اتفاق با همان دیالوگهایی که گفته شد برای "کریس گاردنر" رخ داد.
اما به نظر کریس، آنها خوشبخت میرسیدند. شاید واقعا در درون خودشان اینگونه نبودند. به هر حال چه واقعی و چه ظاهری، کریس با خوشبختی آنها، خوشبختی خود را به دست آورد. با آنهمه فشار و کلمات و جملات ناامیدکننده، رسیدن به چیزی که همه تو را از رسیدن به آن ناامید میکنند، کار دشواری است.
داستان، تبديل یک فرد بیکار، مقروض، و کسی که زندگیش از هم پاشیده، به یک فرد موفق و ثروتمند است. داستان باور داشتن به آنچه که میخواهیم به آن تبدیل شویم. داستان سعی و تلاش. و داستان امیدوار بودن و تسلیم نشدن.
تحلیل
"کریس گاردنر" به دنبال راهی برای سر و سامان دادن به زندگی به هم ریخته زندگي اش است. زندگی ای که جمع کردنش کار راحتی هم نیست! هر روز صبح زود بیدار میشود و بچه و کیف و وسایلش را با خود میبرد و به دنبال کار و دستمزدی میگردد. قرض هایشان عقب می افتند و او در برابر مشکلات کمر خم نمیکند. و بیشتر تلاش میکند تا از آن وضع خلاص شوند.
در این کار، متفاوت نگریستن و متفاوت فکر کردن امتیازی بود که در آن زمان زیاد کسی از آنها بهره مند نبود. در لحظاتی که همه میگفتند نمیتوانی، میگفت "میتوانم"!
در این مواقع انسان به تکیه گاهی نیاز دارد تا هنگامی که غم و غصه بر دوشش سنگینی کرد، بتواند به آن تکیه کند. همسر "کریس" وی را رها میکند. و وقتی هم که "کریس" فرزندشان را از وی میگیرد و پیش خود میبرد، حتی سعی نمی کند تا از این کارش ممانعت کند، و فرزندش را نیز با او ترک میکند. تنها تکیه گاه "کریس" فرزندش است.
در این فیلم با شخصیتی طرف هستیم که حتی همسایه اش، و یا معلم مهد فرزندش، و یا رئیس شرکتی که در آن استخدام میشود، نمی خواهند که حرف او را بشنوند، اما در پایان میبینیم که چگونه افراد زیادی را به خدمت خود میگیرد، و در شرکتی که بعدها میسازد، استخدام میکند.
چرا بیشتر مردم گمان میکنند که اگر وضعیت زندگیشان نا به سامان است، دیگر اعضای خانواده مقصرند؟ (این گفته درباره والدین است و در مورد فرزندان خانواده صدق نمیکند!) همسر "کریس" اینگونه است. هنگامی که آن اسکنرها را میخریدند، با شوق و ذوق آنها را در خانه قرار میداد و با لبخند از "کریس" استقبال میکرد. او خودش هم این زندگی را انتخاب کرده بود، اما هنگامی که وضع زندگی آنها خراب ميشود، همسرش را سرزنش مي كند که چرا وضع اینگونه شد. آخر نیز وی را ترک ميكند.
همه چیز از آن روبیک شروع شد
چقدر ساده! به این نتیجه ميرسد که اگر توانسته این روبیک را که هیچ کس نتوانسته بود درست کند، درست کند، حتما میتواند خوشبختی ای را نیز، که کمتر کسی دستش به آن رسیده، به دست آورد. کل پیام فیلم در نام آن خلاصه شده «در جست و جوی خوشبختی». ما و "کریس" این جمله را چندین بار شنیده ایم، اما "کریس" دقت بالایی در آن به خرج ميدهد، و آن، توجه کردن به عبارت "در جست و جو" است. خوشبختی به سمت شما نمی آید، این شمایید که باید به سمتش بروید. این اندیشه، تنها چیزیست که باعث ميشود "کریس گاردنر" فقیر، به یک سرمایه دار بزرگ تبدیل شود.
هنگامی که همسرش وی را ترک میکند، به نظر كريس بدترین لحظه زندگی اش است. یعنی آن همه دویدن، آن همه تلاش، آن همه این ور و آن ور کردن ها، همه اش به خاطر هیچ بوده است؟ آیا واقعا همسرش به آن راحتی، پشت تلفن، به او گفته است که دارد ترکش میکند؟ تمام اینها در ذهن "کریس" پخش و پلاست! هنگامی که به خانه میرود، میبینیم که چگونه مانند مرغ سرکنده، به این سو و آن سو میدود تا باور کند چیزهایی که شنیده دروغ بوده است. یک پدر با این تصور زندگی میکند، که باید تلاش کند تا زن و بچه اش در آرامش زندگی کنند. باید کاری کند تا وضع زندگیش از آنچه که هست بهتر شود. حال که زن و بچه ای در کار نیست چه؟ میداند که نمیتواند بدون آنها زندگی کند. بنابر این پسرش را از همسرش می گیرد، تا بتواند ادامه دهد. تا دلیلی برای جنگیدن با سرنوشت داشته باشد.
صحنه جالبی که با آن روبه رو میشویم هنگامی است، که "کریس" دارد خانه را رنگ میکند. روی دیوار نوشته: "کریس عزیز، تو گند زدی!" بزرگترین حسن وی این است که گناه کار خود را، خودش به دوش میکشد. اگر همسرش او را ترک کرد، به دنبال نقطه ضعفی در خود میگردد که چرا همسرش زندگیش را ول کرد و رفته است؟
وقتی که با آن صورت رنگی و سر و لباس افتضاح به آن شرکت عظیم وارد میشود، اوج اعتماد به نفسش را نمایش میدهد. وارد اتاق مصاحبه که میشود، اولین چیزی که توجه هیات مدیره را جلب میکند، سر و وضع "کریس" است. یعنی توانایی ها در اولویت دوم اند. ظاهر بیانگر چه چیزی است؟ شخصیت؟ باعث چه چیزی میشود؟ جلب اعتماد؟ اما "کریس با صداقت خود وارد مي شود. هنگامی که فرد مهمی نبود، اگر یک لنگه کفش نداشت، همه مسخره اش میکردند، اما مطمئنا وقتی که شرکتش را راه انداخت و فرد مهمی شد، اگر با لباس خواب هم به سر کار مي رفت، کسی به او کاری نداشت. وی ادعایی نداشت جز اینکه "میتوانم این کار را انجام دهم!" خودش، شخصیت خود را در آن مصاحبه بیان میکند: " من آدمی هستم، که اگه سوالی رو ازم بپرسین و جوابش رو ندونم، میگم جوابش رو نمیدونم! اما باهاتون شرط میبندم که میدونم که چطوری جوابشو پیدا کنم، و پیداش میکنم!"
قبلا گفتم که "کریس" متفاوت بود، در این مصاحبه نیز به خوبی این گفته را ثابت کرد. متفاوت نگریستن! شاید رمز موفقیت "کریس" همین مورد بود. شاید اگر در آن مصاحبه، به سوال رئیس شرکت که پرسید: "اگر کسی برای مصاحبه بیاد، بدون اینکه پیرهنی تنش باشه، و من استخدامش کنم، تو چی میگی؟" پاسخی جز "شاید شلوار خیلی قشنگی پوشیده باشه!" نمیداد، آینده اش اینگونه نمیشد.
بعضی از قسمتهای فیلم را نمیتوان با نوشتن تحلیل کرد، به دلیل بار معنایی که دارند باید دیده شوند. مانند هنگامی که همسر "کریس"، "کریستوفر" را به خانه می آورد و با "کریس" صحبت میکند. از این قسمتها در جای جای فیلم وجود دارد. و من از توضیح آنها عاجزم. شاید به این دلیل است که احساس یک پدر و یک مادر را در آن لحظه ندارم که بتوانم آن را توضیح دهم.
اوج فیلم از نظر من هنگامی است که "کریس" به شرکت زنگ میزند و دوره آموزشی را قبول میکند و بعد می بینیم که بر روی تخت پسرش نشسته و به او مینگرد. در نگاه هایش تنها این را میتوان خواند که "فقط به خاطر تو دارم زندگی میکنم". داشتن همچون پدری واقعا نعمتی است که "کریستوفر" دارد. وقتی که پدرش به او میگوید که "هرگز به کسی اجازه نده بهت بگه که نمیتونی کاری رو انجام بدی، حتی به من! اگر آرزویی داری، باید سعی کنی تا بهش برسی". شاید شنیدن آن کلمات در اين سن، برای "کریستوفر" بی معنی باشد، اما مطمئنا با دیدن آینده پدرش، خواهد فهمید که آن جمله برایش مانند کوهی از طلا ارزش داشته است!
تنها تکیه گاهش فرزندش بود.
او بهترین اوقاتش را با پسرش میگذراند. دیدن شادی فرزندش به وی دلگرمی ای میدهد و انگار تمام دنیا را در دست دارد. هنگامی که "کریستوفر" از اتوبوس به بیرون مینگرد و خانه های اعیان، و بچه های شادی که بازی میکنند را میبيند، مطمئنا او نیز دلش میخواهد مانند آنان باشد و در آن خانه ها زندگی کند، از یک بچه به آن سن و سال چه انتظاری بیش از آن میرود؟ اما میبینیم که چگونه از آنها چشم برمیدارد و سرش را بر روی شانه پدرش میگذارد.
اگر "کریس" تنها بود، میتوانست خودش از پس مشکلاتش برآید، مثلا هنگامی که آنها را از متل بیرون انداختند، وی بیشتر نگران پسرش بود تا خودش. در مترو، هنگامی که داشت با فرزندش شوخی میکرد، آنجا که میگفت "میخوای دکمه رو فشار بدی؟" میشد فروافتادگی وی را در حضیض زندگی اش دید. وی تنها دوبار گریست! اولین بار هنگامی بود که یک شب را در دستشویی مترو صبح کردند. و یک بار هم هنگامی که در شرکت "دین ویتتر" استخدام شد. گریه مرد، یعنی بیچارگی او.
آن صحنه هایی که "کریس" به همراه "کریستوفر" در دستشویی هستند نیز، از آن صحنه هایی است که نمیتوانم آن را تحلیل و توصیف کنم. انگار که در آنجا تمام زندگی "کریس" جلوی چشمانش ظاهر میشود. تمام رنجهایی که کشیده و دارد میکشد. اوج دلبستگی وی به فرزندش در آنجا نمایان است.
هنگامی که به یک موسسه، که به بی خانمان ها اتاق میدهد میروند، صاحب آن موسسه به "کریس" میگوید که پسرش میتواند آنجا بماند اما خودش نه! اما او که میداند بدون پسرش نمیتواند دوام بیاورد، از این کار سرباز میزند.
دوربین، خودرویی را که در آن خانواده ای قرار دارند و خوشحال و شاد از ته دل میخندند، نشان میدهد، و بعد از آن نبش خیابانی را که یک صف طولانی از بی خانمان ها در آن قرار دارند و منتظر نوبتند. از پیرمرد گرفته تا جوان. اینهمه اختلاف طبقاتی در کشوری که ادعای تمدن و دموکراسی ميكند. "کریس" برای اتاقی که تنها یک شب میتوانند در آن بمانند، میجنگد. بعد از اینهمه گرفتاری و در به دری باید حتی به مدت یک شب راحت تر از قبل بخوابد. در طول فیلم میبینیم که تمام مدت این سوال را از پسرش میپرسد که آيا به او اعتماد دارد یا نه؟ تمام آن کارها را برای جلب اعتماد پسرش میکند. عجيب نيست که "کریستوفر" با داشتن چنان پدری، غصه چیزی را نخورد.
پسرش قبل از خواب به او میگوید: "تو پدر خوبی هستی!" یک پدر غیر از شنیدن این جمله چه چیز دیگری از زندگی میخواهد؟ وقتی که چراغ آن اسکنر را روشن ميكند، چراغ امید وی نیز همراه با آن روشن ميشود و احساس شادي ميكند. احساس شعف از اینکه هر کاری که از دستش بر می آمده برای زندگی و پسرش انجام داده است. معنای پدری نیز همین است.
وقتی که رئیس شرکت به او ميگويد: "فردا هم یه پیرهن بپوش، چون فردا اولین روز کاریته!" اگر در آن لحظه همه چیز جای خود را به یک فضای خالی میداد، مطمئنا "کریس" از شادی به هوا میرفت. تعجبی هم ندارد. کاری را که بقیه باید در 9 ساعت انجام بدهند، در 6 ساعت انجام میدهد. باید کارش را سریع تمام كند تا بتواند در صف کلیسا، برای گرفتن اتاق، بایستد.
از در که خارج میشود، احساس غرور و پیروزی را میشود در چشمانش دید. به تمام آنهایی که دارند به این طرف و آن طرف میروند و با تلفنهایشان مشغولند، به آنهایی که روزی او را مسخره میکردند، با غرور نگاه میکند و آن مکان را ترک ميكند، وارد خیابان که ميشود خود را تشویق ميكند و تا مهدکودک پسرش، جایی که حتی بلد نيستند کلمه "خوشبختی" را درست بنویسند، ميدود و او را با محبت در آغوش ميکشد. در واقع او نیاز به کسی دارد که بتواند شادی اش را با او شریک شود، و "کریس" کسی را جز پسرش ندارد. نتیجه آنهمه در به دری را دیده است و حالا استحقاق این خوشبختی را، که به آن رسیده، دارد. خوشبختی ای که قسمتی کوتاه از زندگی "کریس گاردنر" را شامل میشود، اما طعم لذت بخش آن، به اندازه یک عمر خوشبختی است.
در آخر بدون نگرانی از بابت آینده، بدون هیچ فکر و خیال و استرسی به همراه "کریستوفر" قدم زنان از مقابل دوربین محو میشوند...
در آخر
بازی هنرپیشگان فیلم از "ویل اسمیت" گرفته تا "جدن اسمیت" در حد بسیار خوب بود. بازتاب احساس پدرانه را به وضوح در بازی "ویل اسمیت" میشد دید. بازی "نیوتون" هم با اینکه کوتاه بود، اما در مقایسه با همان زمان کم، خوب بود. در هر صورت، نامزدی جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد، در آن سال، شایسته "ویل اسمیت" بود. کارگردانی آن هم خوب بود، اما بیشتر بار این فیلم بر دوش بازیگران آن، و همینطور فیلمبردارش بود. مطمئن نیستم اگر کسی دیگر، نقش "کریس گاردنر" را ایفا میکرد، فیلم به این خوبی از آب در ميآمد.
موسیقی آخر فیلم نیز، احساسی را که فیلم در آخر به ما میدهد، ماندگارتر میکند. اما موسیقی های متن آن نیز، جدای از موسیقی آخر فیلم، زیبا بودند. با اینکه نتهای آنها ساده بود. به قولی، به فیلم می آمد. اما جایزه بهترین موسیقی متن از سوی گلدن گلاب، تا حدی عجیب بود. شاید همین ساده بودن موسیقی و تاثیرگذاری آن بر فیلم به این انتخاب کمک کرد.
از همه اینها که بگذریم، فیلمبرداری "فدن پپمچیل" کمک زیادی به تاثیر گذاری فیلم کرد. لوکیشن هایی را که برای فیلمبرداری انتخاب کرده بودند، زیرکانه انتخاب شده بود.
شاید بازی "ویل اسمیت" از این جهت بسیار خوب بود که وی از دید یک تهیه کننده نیز به فیلم نگاه کرده بود. در مورد فیلمنامه نویسی هم، کار "استیو کانرید" خوب بود. بیشتر چیزهایی که درباره فیلمهایی در ژانر بیوگرافی شاهد هستیم، این است که نویسنده آن تنها کار یک ویراستار را انجام داده و ضمیرها را از ما به من تغییر داده و اتفاقات غیر عادی آن داستان را تغییر نداده تا فیلم مورد قبول واقع شود. اما این فیلمنامه، اغراقی نداشت به طوری که حوادثش غیر قابل باور باشد.
در آخر نیز یک صحنه از کریس گاردنر واقعی را میبینیم. و اینکه "ویل اسمیت" و "کریس گاردنر" به یکدیگر مینگرند. دلیل قرار دادن این صحنه را باید از خود سازندگان فیلم پرسید. اما برای هر شخصی میتواند معنایی متفاوت داشته باشد.
اما اینکه گاردنر، یا گاردنرهایی دیگر هم وجود دارند یا خواهند داشت، به خود ما بستگی دارد.
|
|
|
با تشکر از سعید سرخی بابت گرافیک و مهناز عابدینی بابت ویراستاری |
|
|
|
|
|
|
|
|
این تحلیل تحت کپی رایت سایت سینماسنتر و با شماره Cwa.55 برای بار اول به تاریخ 08-09-2011 در انجمن سینماسنتر منتشر شده است، لذا هر گونه کپی از این نوشته بدون مجوز نویسنده و سایت سینماسنتر CinemaCenter.ir نقض آشکار قوانین کپی رایت محسوب میگردد. |
|
|
تحلیل و بررسی از امیر حسین بهرامی |
|
ارسال نظر
ترجمه و پشتیبانی توسط:شرکت جومی