اگر فیلمی لایق این باشد که برای توصیفش به جای کلمه بازسازی از عبارت باز- ِانگاری استفاده شود، بی شک این فیلم، مگس، ساخته دیوید کراننبرگ در سال 1986 است. این فیلم با الهام از داستان کوتاه جورج لنگلان و فیلمی منطبق با آن که در سال 1958 ساخته شده، از بنیان داستان استفاده کرده و اضافات آن - من جمله اسامی و نکات مرتبط به طرح اصلی داستان – را حذف می کند. نام بردن از لنگلان در عنوان بندی تنها باید از روی احترام و ادب باشد زیرا تنها نکات کوچکی از داستان او در فیلمنامه نهایی باقی مانده است. همانند سایر فیلمهای ژانر وحشت، این فیلم نیز از قواعد (قوانین طبیعی) پیروی نمی کند؛ اما به نکته ای حیاتی می پردازد که سایر وارد شوندگان به این ژانر به آن بی توجه بوده اند: گسترش شخصیت ها و هویت شان. فیلم پیش از آنکه خونریزی را آغاز کند و پیش از آنکه قصد ترساندن ما را داشته باشد، به بیننده اجازه می دهد تا با شخصیت های اصلی اثر آشنا شود و این مساله بارِ تراژدی آن را افزایش می دهد.
مگس از آنجا در جایگاه یگانه ای قرار می گیرد که از معدود فیلمهای ترسناکی است که موجب همدردی ما با شخصیتهای خود می شود. تا لحظات پایانی فیلم، ما همچنان امیدواریم که فرصتی ایجاد شود تا پایانی جز انهدام و پاشیده شدن بقایای یک انسان را بر زمین شاهد باشیم.
از قرار معلوم، کراننبرگ در جایی گفته است که مگس یک فیلم کمدی-رمانتیک است. این مساله اگرچه ممکن است مسائل را پیچیده تر کند ( با وجود اینکه دریچه ایست به تفکرات کراننبرگ)، اما کاملا نادرست نیست. پایه های داستان بر عشق بنا شده است. بدون عشق، مگس تنها نسخه ای پیچیده از مسخ (Metamorphosis) خواهد بود.
مگس در میانه ی یکی از پرثمرترین دوره های فیلمسازی کراننبرگ ساخته شد. پس از ساخته شدن Scanners، Videodrome و Dead Zone و قبل از ساخته شدن Dead Ringers، مگس، کامل کننده این مجموع است. تا به امروز، این اثر بدون شک موفق ترین ساخته وی در بین منتقدین بوده و حتی توانسته است یک
اسکار را برای چهره پردازی از آنِ خود کند. مگس منجر به ساخته شدن یک دنباله نیز شده که شاید اگر صحبتی از آن نشود، بهتر باشد!
یکی از کارهای مهم کراننبرگ در نسخه 1986 فیلم، تلاش برای هر چه باورپذیرتر کردن مسائل علمی موجود در فیلم است. بر همین منوال، فیلمنامه بازنگاری شده توسط خودش بر اساس طرحی از چارلز ادوارد پوگ، بر همان امکان پذیر بودن تأکید می کند. علوم موجود در فیلم در مقایسه با علوم بدست آمده در دوران معاصر ما حقیقی نیست، اما نویسنده در مقایسه با سایر آثار که به این امر توجهی ندارند، از مولفه هایی مناسب و صحیح استفاده می کند. ایده آمیختن و پیوند خوردن DNA یک مگس و DNA انسان، مساله ای عجیب و بیگانه نیست ( به خصوص در فضای کنونی که مساله سلول های بنیادی به بحث داغ محافل علمی روز تبدیل شده است)، و برخی از مسائلی که برای شخصیت نخست فیلم اتفاق می افتد حداقل باورپذیر به نظر می رسد. حتی می توان از فکاهی بودن بدنی انسانی که دارای سری از مگس است نیز چشم پوشی کنیم ( که نمونه ای از آن را در نسخه سال 1958 شاهد بودیم).
سث براندل (جف گلدبلوم) دانشمندی است که معتقد است به زودی دنیا را تغییر خواهد داد. او فرصت زیادی برای خارج شدن از خانه و ارتباط با دیگران ندارد، بنابراین سعی می کند فرصتی که برای تحت تأثیر قرار دادن زنی خبرنگار (جینا دیویس) پیدا کرده است را از دست ندهد. سث، جینا را برای دیدن آزمایش خود دعوت می کند. آزمایش گفته شده مربوط به دو عدد «تله پات» (اتاقکی که در اغلب داستان های علمی و تخیلی، وسیله ای است برای انتقال انسانها از طریق جریان های الکتریکی یا مغناطیسی. هر جسمی که در این اتاقک قرار می گیرد از طریق فعل و انفعالاتی ! تبدیل به جریان الکتریکی شده و از طریق کابل های الکتریکی از مکانی به مکان دیگر منتقل می شود. در مقصد، این جریان الکتریکی از طریق یک تله پاد دیگر دوباره به جسم اولیه تبدیل شده و از این طریق اجسام جا به جا می شوند! – مترجم) که به یک کابل 15 فوتی متصل است. وی کار نقل و انتقال را توسط یک کامپیوتر مرکزی کنترل می کند ( مشابه فیلم سفر ستاره ای). متاسفانه آزمایشات او درباره موجودات زنده موفقیت آمیز نیست و در نهایت منجر به تبدیل موجودات زنده به چیزی شبیه املت خونین و پیچیده ای می شود. سث و ورونیکا به مرور زمان عاشق یکدیگر می شوند و ورونیکا نیز آغاز به ثبت کردن و تهیه گزارش از آزمایشات سث می کند. سث در طی رابطه جنسی اش با ورونیکا و به شکل ناگهانی متوجه مساله ای در مورد آزمایشات خود شده و موفق می شود مشکل موجود در آزمایشات را برطرف کند. او موفق می شود که میمونی را از طریق اختراع خود جابه جا کند و در مرحله بعد سعی می کند که این عمل را بر روی خود آزمایش کند. اما مشکلی پیش می آید: در هنگام انجام آزمایش، سث در اتاقِ انتقال تنها نیست! مگسی نیز در اتاقک وارد شده و به واسطه انتقال هر دو، اینک سث تبدیل به معجونی از انسان و مگس شده است. در وهله نخست، این مساله نه تنها آزاردهنده نیست، بلکه سودمند نیز هست: افزایش قدرت و استقامت و انرژی باور نکردنی. اما پس از مدتی زشتی ها آغاز می شوند و با گذشت زمان سث شروع به از دست دادن ظاهر طبیعی خود می کند.
مگس را می توان به سه پرده تقسیم کرد. نخستین پرده، حکایتی سنتی از عشق است. یک دانشمند خجالتی و بی عرضه، خبرنگاری زیبا را ملاقات می کند. آنها عاشق یکدیگر می شوند، اما پیش از آن، زن می بایست رابطه اش را با دوست پیشین خود به نام استاتیس (جان گتز) که از قرار معلوم ویراستارش نیز هست، قطع کند. پرده دوم نمونه ایست از داستانهای ابرقهرمانی که در آن سث توانایی های تازه ی خود را کشف می کند. در نهایت، در طی نیم ساعت پایانی، فیلم وارد حیطه آثار مرسوم ترسناک و سرشار از عناصر تراژیک می شود. این قسمت مملو از خون و تهوع و البته حشره ای غول پیکر است. فیلم در این لحظه مشابه فیلم بیگانه می شود (تشبیهی که مطمئنا باب طبع کراننبرگ خواهد بود).
نقش آفرینی ها بسیار تأثیرگذارند. «جف گلدبلوم»، بازیگر سبک متد اکتینگ ، کاملا در نقش فرو رفته است. او شخصیتی دوست داشتنی از سث ارائه می کند که موجب ایجاد احساس تاسف و ترحم نسبت به موجود مگس-انسان در بیننده می شود. «جینا دیویس» در ایجاد شیمی ِ رابطه خود با جف گلدبلوم بسیار تاثیر گذار است. این مساله تعجب آور نیست از آنجاییکه این دو در همان زمان، رابطه ای نزدیک داشتند. و البته او یکی از مهمترین مونولوگ های دهه 80 را در این فیلم داشت: بترس، واقعا بترس! این مثلث را «جان گتز» تکمیل می کند. بازیگری کهنه کار با انبوهی از نمایش های تلویزیونی. در اینجا او شخصیتی کثیف و تا حدودی غیر سمپاتیک دارد که شخصیت متملق «هارت بوچنر» را در فیلم جان سخت را به یاد می آورد.
کریس والاس جایزه بهترین چهره پردازی را به خاطر جلوه های ویژه مربوط به جانور مگس-انسان از مراسم
اسکار به خانه برد که از دیدگاه من تا حدودی مورد سوال است. هنر او تا زمانی که گلدبلوم هنوز ظاهر انسانی خود را تا حدودی حفظ کرده است بسیار عالیست. با این حال، جایی که میزان لاتکس روی چهره بازیگر افزایش پیدا می کند، بیشتر حالت غیر واقعی به خود می گیرد. علاوه بر آن، موجود مگس- انسان بیشتر شبیه انسانی در درون لباسی لاستیکی می شود، که در واقع به آن چیزی که باید باشد نیز نزدیک است. باید به این نکته نیز اشاره کرد که موجود نهایی بسیار تاثیرگذار و وحشتناک است. در واقع مراحل میانی تبدیل شدن انسان به مگس که در آن شاهد موجودی مابین این دو هستیم، تا حدودی باورناپذیر در آمده است.
امیدوارم که فیلم های ترسناک امروزی، به مگس به عنوان الگویی برای ساخت فیلم در این ژانر توجه کنند. نشستن در سالن سینما و دیدن فیلمی با داستانی به خوبی توسعه یافته به همراه شخصیت هایی با احساسات واقعی با وجود خون و ترس فراوان در ژانری با ویژگی های خاص بسیار دلپذیر است. مگس در سطوح مختلفی پرداخته می شود زیرا با توجه و تفکر بر روی شخصیت های خود ساخته شده است. وقتی که سرنوشت محتوم پایانی اتفاق می افتد، ریختن اشک، عملی است که بیننده از آن ناگزیر است. این فیلم نسبت به فیلم هایی که در حال حاضر وجود دارند در جایگاه بسیار بالاتری قرار می گیرد و کراننبرگ نیز در قله دوره فیلمسازی خود قرار دارد.
ترجمه و پشتیبانی توسط:شرکت جومی