نام فیلم: اطلـــس ابــــری | ||
اطلاعات فیلم | ||
کارگردان: تام تیکور اندی واچوفسکی، لانا واچوفسکی تهیه کننده: استفان آرنت، لانا واچوفسکی، اندی واچوفسکی فیلمنامه: تام تیکور اندی واچوفسکی، لانا واچوفسکی بر اساس داستانی از: براساس رمانی از دیوید میچل (رمان اطلس ابر) موزیک متن: رینهولد هیل، جانی کلایمک، تام تایکور فیلم برداری: جان تول، فرانک گریب تدوین: الکساندر برنر |
||
بازیگران | ||
تام هنکس: دکتر هنری گوس، زاخری هالی بری: لویسا ریف، مرونیم جیم بوردبنت: تیموتی کاوندیش، کاپیتان مولینکس، ویویان ایرز هوگو ویوینگ: هاسکل مور، بیل اسموک، جورجی پیر جیم استورگس: آدام لوینگ، ها - جو - چنگ دونا بآو: تیلدا، سونمی 451 بن ویشا: رابرت فروبیشر |
||
اطلاعات دیگر | ||
ژانر: درام علمی، معمایی، تخیلی درجه نمایش R IMDB Rate: 7.9 تولید شده توسط کمپانی: کلود اطلس پروداکشن، ایکس فیلم کریتیو پول اکران: 26 اکتبر 2012 مدت زمان: 172 دقیقه زبان: انگلیسی بودجه: 100 میلیون دلار فروش کل فیلم: 27 میلیون دلار |
||
افتخارات و جوایز | ||
نامزد بهترین فیلم نامه از گلدن گلوب 2013 برنده جایزه بهترین چهره پردازی از منتقدین نشر فیلم 2013 برنده جایزه بهترین تدوین از جامعه منقدین فیلم آنلاین 2013 برنده جایزه بهترین طراحی صحنه از جامعه منتقدین سان دیگو 2013 |
||
تحلیل و بررسی از احمد منادی |
این تحلیل تحت کپی رایت سایت سینماسنتر منتشر شده است لذا هر گونه کپی از این نوشته بدون مجوز نویسنده و سایت سینماسنتر CinemaCenter.ir نقض آشکار قوانین کپی رایت محسوب میگردد. | ||
تحلیل فیلم اطلس ابری | ||
مقدمه:
فیلم "اطلس ابر" که فیلمنامهای اقتباسی از رمانی به همین نام است، جدیدترین ساختهی برادران واچوفسکی است که در ماههای پایانی سال 2012 اکران شد. با نگاهی اجمالی به این کتاب اولین سؤالی که به ذهن خواننده خطور میکند این است که آیا نوشتن فیلمنامهای براساس این کتاب و نمایش آن بر روی پرده سینما امکان پذیر است؟! اما بی شک دقایقی پس از پایان تماشای این فیلم، مخاطبان حرفهای سینما خواهند فهمید که برادران واچوفسکی چه زیرکانه این کتاب را تبدیل به یک فیلم هنری کردهاند. بی شک "اطلس ابر" فیلمی خلاقانه و هنری است. فیلمنامهای که از 6 داستان مجزا در 6 مقطع زمانی متفاوت نوشته شده است و نویسنده و کارگردان به خوبی توانستهاند مفهوم و هدف مورد نظر خود را به بیننده القا کنند. این فیلم را میتوان بارها و بارها دید و هر بار نکات جدیدی از آن استخراج کرد، اما بی شک دیدن این فیلم آن هم تنها یک مرتبه نمیتواند مفهوم واقعی آن را برای بیننده مشخص کند، حتی ممکن است سردرگمی را برای مخاطب خود به همراه داشته باشد. این شش داستان به اندازهای زیبا در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند که پس از اتمام فیلم به جملات ابتدای فیلم پی خواهیم برد، آنجا که زاخاری از سیارهای دیگر قبل از شروع روایت داستان به کودکان میگوید «بادی این چنین نجواهایی با خود دارد... از گذشتگان که بر سرت فریاد میزنند، داستانهایشان را فریاد میزنند؛ تمام نجواها در یکی خلاصه میشود، یک نجوای متفاوت». جنبش مخالفت با برده داری: برده داری رسمی کهن بود که از زمانهای دور در سرتاسر جهان اجرا میشد، رسمی که در آن ثروتمندان، ضیعیفان و به ویژه سیاه پوستان را وادار به خدمت به خود میکردند. آثار برده داری را در گذشته جای جای جهان و تمامی ادیان میتوان یافت. نخستین زمزمههای مخالفت با برده داری از قرن 15 میلادی آغاز شد و جهانی شدن و اجرای آن حدود 500 سال و تا اوایل قرن 20 میلادی به طول انجامید. در ایالات متحده آمریکا به صورت جدی از سال 1860 و پس از برنده شدن آبراهام لینکلن در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا پیگیری شد و حتی منجر به جنگهای داخلی آمریکا گردید. در سال ۱۸۶۳ آبراهام لینکلن اعلامیهای مشهور به اعلامیه آزادی را صادر کرد که به موجب آن تمامی بردگان مستقر در ایالتهای مؤتلف آزاد شدند و به دنبال آن و بر پایه سیزدهمین متمم قانون اساسی ایالات متحده (۱۸۶۵) بردهداری در سراسر کشور ممنوع شد. روایت شش داستان سال 1849... سفری بر امواج دریا؛ از جزایر اقیانوس آرام تا سان فرانسیسکو قسمتی از داستان 6 قسمتی این فیلم در سال 1849 و در آغاز شکلگیری نهضتهای مخالفت با برده داری است. آدام اولینگ برای نوشتن و امضای قراردادی عازم سفری دریایی در اقیانوس آرام میشود. "هاسکل مور" پدر همسر آدام است که او را به نیابت از خود برای عقد این قرارداد به دیدار کشیش "هوراکس" میفرستد. "هاسکل مور" از جمله شخصیتهاییست که با نهضت مخالفت با برده داری مبارزه میکند، او اعتقاد دارد که برده داری امری مقدس است و قابل تغییر نیست. آدام گوشهای از اعتقادات پدر همسر خود را اینگونه بیان میکند: «سؤالی که او مطرح میکند این است که اگر خدا دنیا را آفریده از کجا بدانیم که چه چیزهایی را میتوانیم تغییر دهیم... و چه چیزهایی باید مقدس و بی تغییر بماند». البته کشیش هوراکس نیز با این عقیده موافق است و حتی نظریات خاصی را بیان میکند، مانند آنجا که در پاسخ پرسش آدام در مورد چگونگی تحمل گرمای طاقت فرسا توسط بردگان، میگوید «بردگان نمیتوانند مانند مردمان متمدن گرما را حس کنند». آدام در بازدید از مزارع کشیش هوراکس متوجه تنبیه بردهای به نام «آتوا» میشود؛ ناگهان چشم آتوا به آدام میافتد و این ابتدای رابطهای است که منجر به پیوستن آدام به صف مخالفین برده داری میشود. آدام که از بیماری رنج می برد و دکتر هنری آن را بیماری "گوسانو کوکو سر و لو" مینامد در راه برگشت به خانه در کشتی متوجه میشود برده سیاه «آتوا» به صورت مخفیانه وارد کشتی شده است. آتوا از آدام میخواهد که او را به ناخدای کشتی معرفی نکند زیرا مجازات این کار مرگ است و در عوض با تجربیاتی که از کودکی از سفر با کشتی دارد میتواند هزینه سفر خود را بپردازد. با موافقت آدام و صحبت او با ناخدای کشتی، آتوا به عنوان یکی از خدمه استخدام میشود، این در حالی است که دکتر هنری به جای مراقبت از بیماری آدام چشم به سکههای طلای او دوخته است و با خوراندن موادی به او سعی در کشتن آدام دارد. آدام روز به روز ضعیفتر میشود، اما دکتر هنری در گام آخر نقشه خود به واسطهی دخالت همان بردهی فراری ناکام میماند. این وقایع سبب میشود تا آدام پس از رسیدن به خانه و در دیدار با پدر همسر قدرتمند خود نامه قرارداد کشیش را که به ادامه برده داری کمک میکرد در آتش بسوزاند و همراه همسر خود به جمع مخالفان برده داری بپیوندد. آدام در طی این سفر دریایی شرح حال روزهای خود را در قالب دفتری مکتوب گردآوری میکند. سال 1936 کمبریج، شاهکار بدنام قسمت دوم این داستان روایتگر جوانی عاشق موسیقی به نام «رابرت فروبیشر» است که به علت علاقهاش به پسر جوان دیگری به نام سیکسموت با وجود دارا بودن خانوادهای غنی، از خانواده طرد و محروم از ارث میشود. رابرت برای پیشرفت در موسیقی تصمیم میگیرد دانشکده "کایوس" را رها کرده و مدتی از معشوقهی خود جدا شود تا به ادینبرگ رفته و به عنوان منشی برای موسیقی دانی مشهور به نام ویویان ایزر که به علت کهولت سن قادر نیست به تنهایی کار موسیقی کند، کار کند و در این میان نیز بتواند از تجربیات او استفاده کرده و با استفاده از شهرت او نامی برای خود دست و پا کند. در ابتدای ملاقات این جوان خام و پیر با تجربه به نظر میآید رابرت نتوانسته است نظر ویویان را جلب کند و ویویان از او میخواهد که خانهاش را ترک کند اما رابرت با نواختن موسیقی مورد نظر ویویان او را مجاب به استخدام خود میکند. رابرت روز به روز در خانهی ویویان پیشرفت میکند و مورد علاقهی او قرار میگیرد تا آنجا که با همسر ویویان یعنی جو کاستا رابطه عاشقانه برقرار میکند. ویویان به طریقی به این ماجرا پی میبرد اما اقدامی نمیکند. شبی ویویان از خواب بیدار میشود و سراسیمه به اتاق رابرت میرود و از خواب عجیب خود و موسیقی که تا به حال نظیر آن را نشنیده است میگوید، اما پس از لحظاتی خوابش را فراموش میکند و نمیتواند موسیقی آن را برای رابرت بازگو کند. گویی که همین تعریف خواب الهامی برای رابرت میشود و پس از چند هفته قسمتی از موسیقی که نام آن را «نغمه شش آوازه اطلس ابر» میگذارد را آماده میکند. ویویان این موسیقی را میشنود و میگوید «بله... این همان موسیقی است که من در خواب شنیدم». ویویان معتقد است که این موسیقی متعلق به رابرت نیست و این موجب اختلاف شدید آن دو میشود تا جایی که رابرت تصمیم به کشتن ویویان میگیرد و برای این کار اسلحهی او را از اتاقش برمیدارد، اما شلیک رابرت به ویویان موجب مرگ او نمیشود و رابرت تحت تعقیب قرار میگیرد و با نامی مستعار در هتلی زندگی میکند تا موسیقی خود را به پایان برساند. او برای پرداخت هزینه هتل مجبور میشود که حتی جلیقهی سیکسموت را که برای یادگاری عشقشان از او گرفته بود به صاحب هتل بدهد تا او را به مأموران لو ندهد. رابرت شرح حال روزهای خود را در قالب نامه برای سیکسموت مینویسد و در آخرین نامه خود از تصمیم خود برای خودکشی خبر میدهد و روزی که موسیقی خود را به اتمام میرساند در حالی که سیکسموت برای دیدن او آمده است از دید او پنهان میشود و خود را در وان حمام به ضرب گلوله میکشد. رابرت در آخرین نامه خود به سیکسموت میگوید که ترجیح میدهم تبدیل به موسیقی شوم و خودکشی خود را از روی شجاعت و نه از روی ترس و عشق میخواند. سال 1937 سانفرانسیسکو- حقیقت پر هزینه قسمت سوم این داستان روایتگر خبرنگاری به نام «لویزا ری» است که برای مجله اسپای گلس کار میکند و در تصادفی جالب در آسانسور با سیکسموت که اینک به پیرمرد دانشمندی تبدیل شده است برخورد میکند. صحبتهای درون آسانسور لویزا و سیکسموت که بر اثر قطع برق آسانسور و توقف آن ادامه پیدا میکند سبب اعتماد سیکسموت به لویزا میشود و تصمیم میگیرد اطلاعات مهمی که در مورد رآکتور هایدرا سوانکی است و سبب خطراتی برای سلامتی میشود را در اختیار لویزا قرار دهد. البته دیدن نشانهای شبیه به ستاره دنباله دار بر روی بدن لویزا که هم شکل نشانه معشوقهی او «رابرت فروبیشر» بود نیز در این اعتماد بی تأثیر نبود. پس از تماس سیکسموت، لویزا به هتل محل اقامت او میرود اما قبل از رسیدن لویزا به اتاق سیکسموت، او به قتل میرسد و پرونده دزدیده میشود. لویزا با آوردن مسئول هتل و باز کردن درب اتاق سیکسموت از قتل او باخبر میشود و پیش از آمدن پلیس پاکتی را که محتوی نامههای رابرت فروبیشر به سیکسموت است را برای پیدا کردن سرنخ برمیدارد. لویزا در ادامه تحقیقات خود به مجتمع تحقیقاتی رآکتور سوانکی میرود و در آنجا با دانشمندی به نام آیزاک روبرو میشود و آیزاک اطلاعاتی را در اختیار لویزا قرار میدهد و به سفر میرود، اما هواپیمای حامل آیزاک را منفجر میکنند و او پیش از ابراز علاقهاش به لویزا میمیرد. در همان شب لویزا که در حال رانندگی است توسط ماشینی که او را تعقیب میکرد از روی پل به رودخانه پرت میشود و مدارک را بار دیگر از دست میدهد اما میتواند خود را نجات دهد. پس از این ماجرا لویزا به کمک دوست نوجوانش «خاویر گومز» و دوست قدیمی پدرش نسخهای دیگر از مدارک را پیدا کرده و باعث افشای اسرار و جلوگیری از مرگ بسیاری از مردم میشود. دوست نوجوان لویزا یعنی خاویر تصمیم میگیرد با کمک لویزا این اتفاقات را در قالب کتابی گردآوری کند. سال 2012 لندن – قتلی تأثیر گذار قسمت چهارم داستان ناشری ناموفق است. «تیموتی کاوندیش» پس از سالها فعالیت در انتشار کتاب نتوانسته است موفقیتی را کسب کند و بدهیهای بیشماری دارد. در شب برگزاری مراسم «لیمون» 2012 او که با کتاب کم ارزش «ضربهی مشت» حضور دارد و منتقدان انتقادات فراوانی را به کتاب وارد کردهاند، نا امیدانه به دو بخت اصلی برنده جایزه خیره شده است که «هگینز» نویسنده کتاب به او نزدیک میشود و از صحبتهای یکی از منتقدان که کتاب او را بسیار بی ارزش خوانده بود گله میکند. این منتقد که «فلیکس فینچ» نام دارد نیز در مراسم حضور دارد، هگینز به سمت او میرود و پس از مشاجرهای با این منتقد از خود بیخود شده و او را از بالای ساختمان به پایین پرتاب میکند و موجب مرگ فینچ میشود. این قتل سبب شهرت کتاب «ضربهی مشت» میشود و در عرض کمتر از 2 ماه حدود 90 هزار نسخه فروش میکند. تیموتی با این پول بدهیهای خود را پرداخت میکند اما دوستان هگنیز پس از ملاقات او در زندان به دفتر تیموتی مراجعه کرده و با تهدید خواهان سهم او میشوند. تیموتی که پولی ندارد از برادر خود درخواست کمک میکند اما برادر او به علت کینهای که از او دارد او را به آسایشگاهی معرفی میکند و تیموتی در آسایشگاه زندانی میشود. او در آسایشگاه با کمک چند تن دیگر نقشه فراری را تهیه میکند و موفق به فرار میشود. او این جریان را در قالب کتابی مینویسد و تصمیم به ساخت فیلمی از آن میگیرد. سال 2144 سئول – انقلابی متفاوت قسمت پنجم این داستان زیبا، قسمتی است بس مهم و پر مفهوم، مفهومی عمیق که در لابه لای پیشرفت تکنولوژی از دیده ها پنهان شده است، برده داری مدرن! این قسمت روایتگر نوع جدیدی از برده داری است که تکنولوژی امروز در حال رسیدن به آن است، در این زمان دیگر برده داری رنگی و نژادی مطرح نیست، بلکه برده داری تکنولوژیکی مطرح است. در سال 2144 مشاهده میشود که تکنولوژی به جایی رسیده است که موجوداتی بسیار شبیه به انسان با نام "بافتزاد" به وجود آمدهاند که با انسانهای دیگر تفاوتی ندارند جز در نوع آفرینششان. از بافتزادها در امور مختلف خدماتی استفاده میشود. ماجرا از دستگیری «سونمی 451» و انجام مصاحبههایی برای انجام مطالعات آغاز میشود. انجام دهنده این مصاحبه که "بایگان" نام دارد و عضو مقامات متفقین در آن زمان محسوب میشود، در ابتدای گفتگو به سونمی میگوید «یادتان باشد این بازجویی یا محاکمه نیست... برداشت شما از واقعیت است که اهمیت دارد». سونمی در پاسخ میگوید: «حقیقت واحده... برداشتهای مختلف از آن غیر حقیقته». سونمی 451 یکی از دهها کارگر رستوران «پاپا سنگ» در سئول است. برنامهی هر روز این بافتزادها مشابه است؛ صبحها از خواب بیدار میشوند، پس از نظافت به رستوران رفته و به مشتریها خدمات میدهند و شبها با خوردن مقداری سوپ به رختخواب باز میگردند و در تمام این مدت تنها و تنها یک اصل مهم است: احترام به مشتری. هنگامیکه بایگان از تصور بافتزادها از آینده میپرسد، سونمی در پاسخ میگوید: «برای بافتزادها تنها یک آینده ممکن وجود دارد و آن هم تعالی است، با گرفتن 12 ستاره یک بافتزاد به تعالی میرسد». این اعمال روزانه ادامه پیدا میکند تا یک شب سونمی 451 به ناگاه قبل از موعد مقرر از خواب بیدار میشود و بافتزاد دیگری به نام یونا 939 را در حال عشق بازی با سیرهی مییابد. دلیل خواب بافتزادها در ساعات معین «سوپ سک» که هر شب قبل از خواب میخوردند بوده است. یونا 939 در مورد فضای بیرون از رستوران با سونمی 451 صحبت میکند و به وسیله دستگاهی دیجیتال فیلمی را که تنها یک سکانس از آن قابل پخش است به سونمی نشان میدهد. مدتی بعد یونا 939 با یک مشتری درگیر میشود و به همین علت کشته میشود. چند شب بعد سونمی 451 که از خواب بیدار میشود سیرهی را به علت خوردن سوپ زیاد مرده مییابد. بالای سر سیرهی جوانی با نام «ها – جو – چنگ» ایستاده است و برای جلوگیر از کشته شدن سونمی او را به بیرون از رستوران میبرد. ها-جو-چنگ یکی از افسران متحدین است که شورش کردهاند، نیروهای متحد معتقدند بافتزادها میتوانند دنیا را تغییر دهند و پس از مرگ یونا 939، سونمی 451 تنها بخت آنها بود. ها-جو-چنگ سونمی را به محل اقامت خود میبرد و از او پذیرایی میکند و فیلم نیمه تمام را برای او پخش میکند. این فیلم تأثیر زیادی بر سونمی میگذارد. ها-جو-چنگ سونمی را با رهبر خود آشنا میکند و سونمی پس از اطلاع از اینکه تعالی در واقع اعدام بافتزادها است تصمیم به همکاری با متحدین میگیرد و پیامی را به 12 ایالت و چهار کلنی (کلنی: افرادی که به خارج از سیاره زمین رفته اند و در آنجا زندگی میکنند) مخابره میکند. پس از آن بوسیله نیروهای انتقام جو متحدین شکست خورده و سونمی دستگیر میشود. سونمی آخرین سؤال بایگان در مورد اینکه چرا با علم به شکست متحدین با آنها همکاری کردی را اینگونه پاسخ میدهد: «اگر من از دید مردم پنهان میماندم، حقیقت نیز پنهان میماند».
106 سال پس از پایان دنیا – اینک اخر الزمان قسمت ششم و نهایی این داستان زیبا، خود اثری است که به تنهایی میتواند فیلمنامه فیلمی جذاب و تماشایی باشد. داستان در مورد 106 سال پس از سقوط دنیاست که عدهی کمی در زمین وجود دارند؛ عدهای بی بهره از علم با زندگی بر پایه دام و کشاورزی که «دره نشینان» خطاب میشوند. دانش این گروه به حدی ابتدایی است که نیش جانوارانی چون عقرب ماهی سبب مرگشان میشود و علاجی برای آن ندارند و در مقابل عدهای در اوج پیشرفت علمی و تکنولوژی، در وسیله ای مدرن که آنرا کشتی میخوانند، زندگی میکنند که «آیندهبینها» خطاب میشوند. سطح پیشرفت آنها به گونهای است که برای درمان بیماری و خونریزی بدن تنها لمس دستگاهی کوچک کافی است. از طریقه حرکت کشتی آیندهبینها و وسایل نقلیهای که در سال 2144 دیده میشود، میتوان دریافت که سقوط دنیا در نزدیکی همان برهه زمانی رخ داده است. در ابتدای داستان شاهد کشته شدن داماد و خواهرزاده «زاخاری» به دست قبیلهای ستمگر به نام «کونا» هستیم. زاخاری با وجود اینکه در آنجا حضور داشت از ترس کشته شدن در پشت صخرهای پنهان شد و با وسوسههای شیطان زمان که آن را «جورجی پیر» مینامیدند از کمک به داماد و خواهرزادهاش امتناء کرد. دره نشینان جورجی پیر را عامل پایان دنیا میدانستند و معتقد بودند که او در بالای کوهی زندگی میکند. آیندهبینها در سال 2 بار برای داد و ستد به آنجا میآمدند، «مرونیم» نام یکی از آنها بود که پس از ورود به دره برای مدتی در خانه زاخاری اقامت کرد. از روایت داستان مشخص است که زمین به گونهای تغییر کرده است که زندگی در آن سبب آلودگی و بیماری در آیندهبینها میشود. آنها در راهی برای برقراری ارتباط با کلنیها در سیارات دیگر بودند و این محل ارتباطی برفراز همان کوهی بود که پیشینیان آن را نفرین شده و محل اقامت جورجی پیر میدانستند. زاخاری ورود مرونیم در خانهی خود را بد یومن و شوم میداند و از این مسئله ناراحت است. بر اثر حادثهای که برای دیگر خواهرزاده زاخاری رخ میدهد، زاخاری برای درمان او قول بردن مرونیوم به بالای کوه "سول" را میدهد. در راه رفتن زاخاری و مرونیم به بالای کوه جورجی پیر بارها و بارها زاخاری را به کشتن مرونیم ترغیب میکند اما زاخاری تسلیم نمیشود. در بالای کوه بالاترین سطح از تکنولوژی بشر مشاهده میشود که مکانی را برای ارتباط با کلنیها در خارج از جهان ساختهاند، مرونیم در پاسخ پرسش زاخاری در مورد کارایی این مکان اینگونه پاسخ میدهد: «قبل از سقوط دنیا پیشینگان خانههایی ساختند در آن سوی آسمان و میان ستارگان و این مکان، محل ارتباط زمین و آنها بوده است». مرونیم با امید به اینکه کسی در آن سوی آسمانها پیام آنها را دریافت کند و آنها را نجات دهد پیام را ارسال میکند. پس از فرستادن پیام، آن دو راه بازگشت را در پیش میگیرند و در راه زاخاری متوجه حمله قوم کونا به قبیله خود شد، خواهر و تمامی اهالی قبیلهاش بر اثر این حمله کشته میشوند و تنها خواهر زاده زندهاش، زنده میماند. به همین دلیل زاخاری تصمیم میگیرد که همراه آیندهبینها از دره برود؛ مرونیم و زاخاری در سیارهای دیگر با یکدیگر ازدواج میکنند. نقاط تلاقی داستانها:
آدام و رابرت... خاطراتی پر اثر با وجود اینکه این فیلم در شمار آثار ارزشمند هنری قرار دارد و مفاهیمی زیبا و تأمل برانگیز را در قالب چند داستان بیان میکند اما انتقاداتی نیز بر این فیلم وارد است. ابهام در شناخت شخصیت برخی از افراد نظیر «سیکسموت»، «ها – جو – چنگ»، و ابهام در سرنوشت برخی از شخصیتهایی نظیر «بایگان پارک»، «آدام اولینگ»، و نکات مبهمی در داستان نظیر چگونگی شکل گرفتن قبیله «کونا»، دلیل پخش محدود موسیقی «رابرت فروبیشر» و اینکه چرا با وجود زندگی دره نشینان در دره، آیندهبینها زمین را آلوده میدانستند را میتوان به تعدادی از انتقادات وارده به فیلم دانست. ضمن اینکه با وجود این نکات مبهم نیز این فیلم توانسته است رسالت خود و مفهومی را که در بطن خود دارد به مخاطب القا کند و این نکته بسیار مثبتی است. سخن آخر: فیلم "اطلس ابر" به کارگردانی برادران واچوفسکی، فیلمی معناگراست؛ معنا و مفهومی که در قالب سکانسها و داستانهای متنوع خود بروز میدهد. از این فیلم برداشتها و مفاهیم فراوانی قابل تصور است، شاید یکی از این مفاهیم؛ برده داری به سبکهای مختلف باشد که بسته به زمانهای مختلف شکل و رنگ جدیدی به خود میگیرد. در داستان سال 1860 برده داری به سبک سنتی خود دنبال میشود و سفید پوستان سیاهان را به بردگی میگیرند. در سال 1936 میتوان برده داری را در قالب برده داری شهرت و اعتبار دانست، آنجا که جوانی با استعداد به خاطر نداشتن اعتبار زیر ستم موسیقی دانی پیر و مشهور میرود. در سال 1973 برده داری را در قالب منفعت طلبی شرکتهای بزرگ نفتی و برده داری صنعتی میبینیم، آنگاه که برای سود آوری و رسیدن به خواستههای خویش جان مردم را مورد هدف قرار میدهند. در سال 2012 نمونهای از ظلم به سالمندان را شاهد هستیم که از سوی فرزندان آنها ایجاد میشود و میتوان آن را برده داری خانوادگی دانست. در سال 2144 نیز برده داری را در قالب تکنولوژی میتوان یافت، آنجا که بردههایی را با کمک علم میسازند و به بردگی میگیرند. 106 سال پس از سقوط نیز، برده داری را درقالب آزار قبیله «کونا» بر دره نشینها میتوان به خوبی احساس کرد. در تمام این موارد یک جملهی فیلم به شدت احساس میشود: «ضیعیفان غذا هستند و قدرتمندان غذا میخورند». البته در کنار بیان این مفهوم؛ مبارزه علیه ظلم نیز در تمامی داستانها به چشم میخورد؛ مبارزه با برده داری با سوزاندن عهدنامه در سال 1860؛ مبارزه با شهرت گرایی با انجام خودکشی در سال 1936، مبارزه با برده داری صنعتی با افشای حقیقت در سال 1973، مبارزه با ظلم به سالمندان با فرار از آسایشگاه و درگیری در رستوران در سال 2012، مبارزه با برده داری تکنولوژیکی با فرار سونمی و مخابره پیام در سال 2144، و مبارزه با قومی زورگو با قتل رئیس قبیله «کونا» توسط زاخاری در 106 سال پس از پایان دنیا. در کنار این مفاهیم؛ مفاهیم دیگری چون فداکاری سونمی 451 برای رسیدن به هدف، کمک به هم نوع توسط آدام اوینگ به برده سیاه پوست، تلاش و پشتکار جوان موسیقی دان برای رسیدن به قله موسیقی، تلاش برای افشای حقیقت توسط لویزا ری، شروعی دوباره برای تیموتی کاوندیش و امید، آن هنگام که این سخنان میان زاخاری و مرونیم گفته میشود: «زاخاری: یک روز، چیزی به اندازهی یک کک امید است – مرونیم: آری، و از دست کک نیز به آسانی نمیتوان رها شد». نکته مهم دیگر در مورد این فیلم دیالوگهای زیبا و پر معنی است که در جای جای فیلم به چشم میخورد، گفتگوهایی زیبا که در قالب داستانهایی مخاطب را از مفهوم خود مطلع میکند، آنجا که بردهای در سال 1860 رابطهی خود با وکیلی را در قالب نگاه چشمانشان به یکدیگر بیان میکند و 286 سال بعد یعنی در سال 2144 بردهای از جنسی دیگر یعنی همان سونمی 451 در پیام خود به جهان میگوید «شناخت خویشتن تنها از چشمان دیگران ممکن است». گفتگوی زیبای دیگر نیز مربوط به گفتگوی جوانی جویای نام و پیری با تجربه است: «ویویان: بین این دو صندلی به اندازهی یک دریا فاصله است؛ رابرت: چیزی که شما میخواهید با چیزی که من میخواهم تفاوتی ندارد، این دریا یک توهم است». و پیام مهم دیگری که از زبان سونمی شنیده میشود این است: «زندگی ما تنها مختص خودمان نیست... از رحم مادر تا دل خاک، وابسته به دیگرانیم... در گذشته، حال و آینده... با هر گناه و هر نیکی آینده از نو متولد میشود». در پایان نیز دیالوگ زیبای دیگری را به شما دوستان قدیم مینمایم: «یادتان باشد این بازجویی یا محاکمه نیست... برداشت شما از واقعیت است که اهمیت دارد» و سونمی در پاسخ میگوید: «حقیقت واحده... برداشتهای مختلف از آن غیر حقیقته». |
||
با تشکر از فرخ FFKIA بابت گرافیک و پرنیان عزیز "parnian"بابت ویراستاری | ||
این تحلیل تحت کپی رایت سایت سینماسنتر و با شماره Cwa.81 برای بار اول به تاریخ 13-02-2013 در انجمن سینماسنتر منتشر شده است، لذا هر گونه کپی از این نوشته بدون مجوز نویسنده و سایت سینماسنتر CinemaCenter.ir نقض آشکار قوانین کپی رایت محسوب میگردد. | ||
تحلیل و بررسی از احمد منادی |
فروش ایالات متحده | |
53 $-M | |
فروش جهانی | |
3.4 $-M | |
فروش کلی | |
56.4 $-M | |
فروش ایالات متحده | |
279 $-M | |
فروش جهانی | |
308 $-M | |
فروش کلی | |
587.8 $-M | |
فروش ایالات متحده | |
82 $-M | |
فروش جهانی | |
8.7 $-M | |
فروش کلی | |
90.8 $-M | |
فروش ایالات متحده | |
33.7 $-M | |
فروش جهانی | |
--- $-M | |
فروش کلی | |
33.7 $-M | |
فروش ایالات متحده | |
72.8 $-M | |
فروش جهانی | |
110 $-M | |
فروش کلی | |
183 $-M | |
این سایت تحت مالکیت مجموعه فرهنگی سینماسنتر میباشد و فعالیت آن مطابق قوانین میباشد، کلیه حقوق مطالب منتشر شده در این مجموعه متعلق به مجموعه فرهنگی سینماسنتر و مشمول قوانین کپی رایت و حفظ حقوق مولفین است. لذا هر گونه کپی برداری بدون قید منبع و نام نویسندگان نقض صریح قوانین کپی رایت محسوب گشته و مشمول مجازاتهای تعریف شده برای این نوع جرم می گردد. برای هر گونه برداشت از مطالب قبلا با مسئولان سایت هماهنگی حاصل نمائید.
ما 51 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم
نظرات
این فیلم دقیقا داره به تناسخ اشاره می کنه که خیلی هم توی نشان دادنش دقیق عمل کرده . شخصیت های این فیلم در هر اپیزود بد یا خوب یا خنثی یا چیزی بین این ها هستن.
نکته دومش می خواد بگه همه ی ما دوستیم مرزی در این جهان وجود نداره در یه زمانی در یه جایی با هم زندگی کردیم. دیالوی که تو قطار کاواندیش گفت : چقدر اینجا و اونا برام آشنان.
کارمای خوب و بد ما جایگاه زندگی ما رو می سازن.
در کل این یک فیلم عرفانی بود و بسیار قابل ستایش.
پ.ن:دنیا خلاصه نمی شه به تفکرات و تعلقات محدود ما . بیرون از مرز ها جاها و کسانی وجود دارن که صدها قدم از ما جلوترند...
واقعا فیلم زیبایی بود و حتی بعد از دوبار دبدن این فیلم برای بار سوم تازگی داشت و نکته های بیشتری ازش استخراج میشد
اما عشقی که در فیلم موج میزد چه بین زوج همجنس و زوج های دیگه واقعا خیره کننده بود
فید آر اس اس مربوط به نظرات این مطلب